۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

تحقیر، حاد یا مزمن؟!

همین طور بی حرکت نشستم و چشمام داغ شده. حال بدی که زیاد تجربه ش کرده بودم برام زنده شد انگار. حال بد گرمای تابستون، بعد از اینکه اول صبح ناامید بیرون میرفتم، شب تحقیر شده و با یک خروار بن بست پیش رو برمیگشتم.
بحث از لاتاری شروع شد، از اینکه باید برای لاتاری گرین کارد اسم نوشت یا نه. بحث اینکه این خودش یه پا تحقیره که بیان بهت بگن آخی جهان سومی گوگولی غصه نخور بیا آمریکا رات میدیم. بحث این بود که این تحقیر رو باید پذیرفت یا نه؟ بحث دراز بود، ولی جواب تهش خیلی روشن بود: بستگی داشت به اینکه چقدر از تحقیرهای فعلی خسته شده باشی.
هیچ کدوم نمیخواستیم مهاجرت کنیم. هر دو فک میکردیم که میخوایم خوب درس بخونیم و برگردیم سرزندگی و مملکتمون، منتها مسئله این بود که آیا پذیرفتن تحقیرها و مشکلات روند دریافت گرین کارد می ارزه یا نه؟ اینکه آیا بدون گرین کارد میتونی سرتو بالا بگیری و بری درس بخونی یا نه؟ جواب همه اینا بر میگشت به تجربه قبلی، به ترس های قبلی، استرس های قبلی، نفرت های قبلی، و میلی که به فرار از همه این ها ایجاد میشه.
هرچی که بحث پیش رفت تجربه های قبلی بیشتر یادم اومد، زخمای کهنه رو انگار یکی یکی باز میکردم. یاد حال مامان اینا افتادم وقتی از سفارت سوئیس برگشتن، وقتی میگفتن چطور باهاشون برخورد شده، که نه تنها احترام شغل و جایگاه و عنوان سفر، که حتی احترام یه آدم عادی رو هم حفظ نکردن.
یادم افتاد وقتی کنگره کانادا رو نتونستم برم، یادم افتاد وقتی همه استرسم این بود که دانشگاه مورد علاقه م قبول بشم و بهم ویزا ندن چون ایرانی ام. یادم افتاد که وقتی ازم میپرسیدن رفتنی شدی چطور میگفتم "هنوز ویزا مونده"، یادم افتاد وقتی هفته آخر رفتم دنبال ویزا چه استرسی داشتم. یادم افتاد چطور زندگی آینده م لنگ بازی مسخره سیاسی حکومت ها شده بود. یادم افتاد مردم توی صف ویزا چه حال و قیافه ای دارن. یادم افتاد چطور باید توی سرما و گرما کنار خیابون صف بکشن و تحقیر بشن. یادم افتاد چطور باید جلوی همه این تحقیرها سکوت کنی تا مبادا کار از اینی که هست بدتر بشه. یادم افتاد چه حالی میشه آدم وقتی می بینه دست و پاشو زنجیر کردن و طرف هر هدفی که میخواد بره یکی از زنجیرا کوتاه میاد. یادم افتاد چطور بچه های بقیه کشورا اصن درک نمیکنن مفهوم ویزا رو، چطور تنها چیزی که روی زندگیشون تاثیر میذاره توانمندی ها و موقعیت خودشونه نه قوانین مزخرف داخلی و خارجی. 
همه اینا هی یکی یکی اومد جلو چشمم. و آخرش که برگشت گفت "امیدوارم برنده بشی که فقط یکبار تجربه ش کنی" میخواستم بگم من که زیاد تجربه کردم. از سفارت خونه های اجنبی تا وزارت خونه و نظامات داخلی. ولی کاش شماها تجربه نکنین.
این بغض لعنتی هم که پایین نمیره

۱۳۹۳ مهر ۱۶, چهارشنبه

بچه پولدارها؛ حرفی دیگر

راجع به این قضیه ریچ کیدز زیاد حرف زده اند این چند روز، هنوز هم حرف باقی است. منتها با خواندن برخی نظرات دوستان یک نکات دیگری به ذهنم رسید که حیفم آمد ننویسم، و اینجا منتشر میکنم نه فقط چون میخواهم خوانده شود، بلکه فکر میکنم مخاطبینم اینجا مناسب ترند برای هدف این نوشته. طبق معمول صغری کبری میکنم، مثل خیلی از اوقات این نوشته دو بخش مجزا دارد، و البته مثل اغلب اوقات خیلی طولانی است؛ پس اگر حال ندارید اما آدم عملگرایی هستید فقط بخش اول را بخوانید کفایت میکند. و اگر هم حال ندارید اما این قضیه اعصابتان را خرد کرده است می توانید فقط بخش دوم را بخوانید.
1.
الف. یکی از دوستان در گوگل+ یک مطلبی را از میان بحث های کورش علیانی نقل کرد که اساسا ما چه فرقی داریم با این ریچ کیدز که این طور بهشان می توپیم؟ ما آنها را با خودمان مقایسه میکنیم و خشم خود را از این اختلاف طبقاتی بروز می دهیم و اسم آنها را اسراف کار و سرمایه دار و رانت خوار و ول انگار و بی اخلاق و هزار چیز دیگر میگذاریم، و حال اینکه همین مقایسه را می شود در مورد خودمان و محرومین سیستان بلوچستان انجام داد. همان اندازه اختلاف است، چه بسا بیشتر. به قول علیانی مثلا می توانیم جای تمام کلمات ریچ کیدز بگذاریم طبقه متوسط و از زبان آن کپرنشین سیستان بگوییم "[...] من دارم اشرافی‌گری و بریز و بپاش رو تقبیح می‌کنم و دارم به اون دسته انگل‌های اجتماع که طبقه‌ی متوسط می‌شه اسمشون رو گذاشت فحش می‌دم. انگل‌هایی که بی توجه به فقر مردم توی سیستان و بلوچستان تو خیابون بستنی ایتالیایی اسکوپی هزار تومن می‌ریزن توی حلقوم و شکم کثیفشون."
این نکته قابل توجه است، حالا می گویم چرا.
توی همان گوگل پلاس یکی دیگر هم نوشته بود که "اینایی که دارند به «ریچ کیدز آو تهران» فحش میدن منظورشون از این فحشها اینه که اگه خودشون اندازه اینا پولدار باشند شبها میرن نون و خرما می‌ذارند پشت در خونه فقرا و اینجوری زندگی نمی‌کنند؟! سیریسلی؟!"
این دومی خیلی مهمتر از قبلی است. اینها سوالات جالبی است. فارغ از اینکه می توان برخی نقدهایی را به کورش علیانی وارد کرد، یا مثلا می توان در جواب دومی گفت که اصل بحث جای دیگری است، اما اینکه ما خودمان مورد سوال واقع می شویم خودش خیلی مهم است.
ب. به اینجای بحث که می رسیم، خودمان که مورد سوال قرار می گیریم، دو رفتار می توانیم داشته باشیم. رفتار اول اینکه وقتی "بچه پولدارها" را با خودمان مقایسه کنیم، بعد بگوییم خب راست می گویند آنها هم مثل ما، حالا آنها توان مالی شان با ما متفاوت است، ولی رفتارشان نه، پس نوش جانشان. کاملا لیبرال و مداراگرا و شیک.
اما یک واکنش دیگر به سوالات بالا می تواند این باشد که به رفتار خودمان شک کنیم. در واقع اصالت را به نقد بدهیم، نه به خودمان. به جای اینکه بگوییم ما خوبیم، پس هر که مثل ما باشد خوب است و نوش جانش، به این فکر کنیم که شاید ما هم مثل همان بچه پولدارهایی که این همه ازشان متنفر شده ایم ایراد داریم، فقط در جایگاه خودمان.
اینجاست که آدم فکر میکند چه باید بکند. چه درباره خودمان، چه درباره این مشکل اجتماعی و ایراد رفتاری که در سطوح مختلف جامعه دیده می شود. اینکه ما چه می توانیم بکنیم برای اختلاف طبقاتی موجود.
از نظر من این جریان ایجاد شده در واکنش به اختلاف طبقاتی بالذات خوب است، اما به عنوان زنگ خطر، به عنوان یک هوشیار کننده، که ما واقعیت های اجتماعی مان را از یاد نبریم. من قرار نیست اینجا یک جواب نهایی بدهم که چه بکنیم، اما به گمانم جا دارد همه به آن فکر کنیم، و البته همه در این راه عمل کنیم. هر کس راه خودش را دارد. ماه رمضان دو سال پیش همین جا یک راهی پیشنهاد کردم که شاید بیشتر نوعی همدردی بود با طبقات پایین اجتماع در اوج بحران اقتصادی. می توان همان پیشنهاد مقطعی را طولانی مدت و ادامه دار کرد. کمی خوشگذارنی ها و کافه رفتن هایمان را تعدیل کنیم و پولش را کنار بگذاریم برای دیگرانی که از این خوشی ها ندارند. یا حتی می توان این رفتار را جمعی کرد. با دوستانمان قرار بگذاریم و پول های جمع شده را سر ماه به یک خیریه بدهیم. می توان خیلی کارهای دیگر کرد، خیلی پیشنهادها و ابتکارهایی که به ذهن قد نمی دهد وخلاقیت های شما بهتر به آنها می رسد، اما هر چه که هست، باید کاری بکنیم، وگرنه ما هم مثل همانها، و جامعه هم مثل حالا، همین است که هست، کاریش هم نمی شود کرد.
این یک "ندا برای عمل" بود، یک تلاش هرچند مذبوهانه، برای اینکه از شما دعوت کنم پیشنهاد بدهید، و هر کدام انفرادی یا جمعی کاری بکنیم. این بخش اول
2.
در بخش قبل گفتم که نقد به این قضیه "بچه پولدارها" نمی تواند به این شکلی باشد که الان هست، چرا که ما هم مثل آنها زندگی می کنیم، رستوران می رویم از غذای لذیذمان عکس می اندازیم، انواع خوش گذرانی هایمان را در شبکه های اجتماعی به رخ همه می کشیم، و خلاصه داریم در سطح مالی خودمان عیاشی میکنیم. ما هم اگر همان قدر پول داشتیم کما بیش همان می شدیم که آنها شده اند.
می توانم به این بحث، موارد دیگری را هم اضافه کنم، مثل اینکه از کجا می دانیم آنها واقعا نسبت به واقعیت های اجتماعی بی تفاوتند؟ به عنوان مثال می شود بپرسم خود شما چند درصد از درآمد ماهانه تان را به خیریه می دهید، و بعد بگویم که از کجا می دانید که آنها همان درصد از درآمدشان را نمی دهند؟ چرا به این واقعیت نگاه نمی کنیم که برخی از این افراد انقدری توانمندی مالی دارند که اگر خمس مالشان را هم صرف کارهای عام المنفعه کنند باز هم توان خرید آن ماشین ها و آن خانه ها را خواهند داشت. پس چطور انقدر راحت آنها را متهم می کنیم به زالوصفتی و عیاشی؟
و حتی نقدی مهمتر، اینکه چرا همه صاف می روند سراغ رانت خواری و دزدی؟ بله خیلی ها بوده اند که از این راه جیب هایشان پر شد، اما فقط همین ها بوده اند؟ فقط همین یک راه برای پولدار شدن هست؟
بگذارید از تجربه خودم برایتان تعریف کنم. دبیرستانی که میرفتیم بچه پولدار زیاد داشت. طبقه متوسط و حتی متوسط رو به پایین هم داشتیم، اما پولدارهای منطقه یک خیلی بودند. هنوز بعضی هاشان دوستان خیلی نزدیک من هستند، که یک بار داشتند از کشیدن قلیان سیصد هزار تومانی در یکی از قهوه خانه های تهران تعریف میکردند، و خیلی از همین رفتارهای پولدار مآبانه که در این روزها دیده اید. اما من خیلی خوب می دانم که آنها نه تنها قبل از دولت نهم بسیار متمول بوده اند، بلکه می توانم تضمین کنم پدرانشان از سالم ترین کاسبان جامعه و درآمدشان حلال ترین درآمدها است. حالا با چه جرأتی می توانم به دیگرانی که مشابه همین دوستان من هستند بگویم دزد و رانت خوار؟! صرف اینکه اهل مشروب و پارتی هستند؟! یا صرف اینکه یک چیزی شنیده ام که یک عده در این دوران تحریم پولدار شده اند؟
از نظر من نقدی مستقیماً نمی تواند به این افراد وارد باشد، به تمام دلایلی که بالا گفتم. بله، اگر کسی را دیدیم و مطمئن شدیم که رانت خوار بوده یا ثروتش را به هیچ وجه در راه جامعه خرج نمی کند، می شود همه این فحش های روزهای اخیر را تقدیمش کرد، اما اینکه راه بیافتیم همه را با یک چوب برانیم، همه را متهم کنیم و در تمام صفحات و زیر تمام عکسهایشان فحاشی و تنفر پراکنی کنیم، گمان نمی کنم رفتار عادلانه و البته عاقلانه ای باشد.
اما در جواب آقای علیانی، فکر میکنم که قباحت و زشتی این صفحه "بچه پولدارها" نه در پولدار بودنشان، که در خودنماییشان است، و نه خود نمایی های شخصی شان (که یادآور شدم خود ما هم همین کار را می کنیم) بلکه خودنمایی تجمعی، یعنی ایجاد یک صفحه با نام "بچه پولدارها" و جدا کردن خودشان به عنوان یک قشر اجتماعی و دامن زدن به اختلاف طبقاتی و فخر فروشی عمومی. این آنجایی است که آدم باید نگران شود، متاثر شود و بد و بیراه بگوید، البته نه به پولدارها، بلکه به کسانی که این صفحات را راه انداختند و مدیریت می کنند. و نگویید که چه فرقی میکند، می دانیم که خیلی فرق میکند و خودمان هم این را درباره خودمان نمی پذیریم که با بدی های هم مسلک هایمان یکی بشویم.
و در نهایت، حواسمان باشد، اینها سرمایه دارهای جامعه ما هستند و جامعه به این سرمایه نیاز دارد. این نفرت پراکنی اخیر می تواند منجر شود به همان اتفاقی که در سالهای انقلاب افتاد و به دنبال نفرت از نظام سرمایه داری و برخورد با برخی از بورژواهای جامعه، امنیت اقتصادی به خطر افتاد و صاحبین سرمایه اموالشان را به خارج از کشور انتقال دادند. این تنفر پراکنی امروز می تواند این حس عدم امنیت را ایجاد کند تا در اولین اتفاق این سرمایه دارها همه بار و بندیلشان را جمع کنند و بروند و جیب جامعه را خالی بگذارند. اگر انتظار داریم که این قشر به جامعه کمک کند، نباید با چوب و چماق طلب کمک کرد.
این هم بخش دوم.
پ.ن: روحیات سوسیالیستی بنده را اکثر شما می شناسید. یک وقت این وسط به بورژوازی و حمایت از نظام سرمایه داری متهم نشوم. همه دعوا از زمان مارکس تا به الان سر نحوه اجرای سیاست های جامعه گرایانه است.
پ.ن2: اگر خیلی سرتان برای فهم این دعوای سوسیالیسم- سرمایه داری درد میکند، کتاب "چرا سوسیالیسم نه؟" را به شدت توصیه میکنم. کوتاه، موجز و روان. کتابخانه انجمن دارو هم دارد (اثر جرالد کوهن، نشر هرمس)

۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه

ناخوشی های پیش از سفر

ناخوش احوالم. نه فقط به خاطر دو ماه استرسی که کشیدم. دوماه از بدترین ایام این زندگی نه چندان بلند. دو ماه بلاتکلیفی حاد از پس دوسال بلاتکلیفی مزمن. دوماه پریدن و جاخالی دادن از موانع مختلف. حسابی کلافه م کرده، ولی الان نه، صحبتش نیست. دلتنگی زودرس هم نیست. استرس زندگی جدید با هزار نقصان جدید هم. یا حتی نگاه به هفت سال گذشته و گندهای بالا اومده و فرصت های هدر رفته... همه اینا هس، همیشه یه ذره اون ته هس، که این یه ذره ها جمع میشه باعث میشه این دوماه اخیرت گه تر از قبل بشه، ولی الان نه، اینا نیس.
کلا روز خوبی نبود. از صبحش. رفتم دنبال چیزی که خوشم نمیاد ازش. اینکه برم پیش یکی بگم فلانی منو معرفی کرده برای فلان مشکلم چیکار میتونم بکنم؟ که البته معنی دقیق تر "چیکار میتونم بکنم؟" اینه که تو برام چیکار میتونی بکنی؟ از صب با قیافه برج زهرمار پاشدم رفتم پیش سرهنگ فلانی توی نظام وظیفه. سرهنگ مقادیر زیادی شل و ول بود. یکی از دیوارای اتاق پارتیشن شیشه ای بود و سرهنگ با خط نستعلیق غیر حرفه ای روش یه سری اذکار و اسامی ائمه رو نوشته بود، کاملا بی سوادانه و غیرعربی.  وقتی رفتم و داشتم توضیح میدادم که مشکل چیه (و البته تا جای ممکن قضیه رو پیچونده بودم و از این کار هم به غایت بدم میاد) یه آقای میانسالی اومد تو. یک فرد با قیافه ای شبیه به طنزپرداز مزخرف قدیمی "رشید"، با یک همچو سبیلی، لباس های خیلی ساده، صورت نیمه اصلاح شده، و خلاصه ش تیپ تابلوی کارمندی. گفت بچه ش دانشجوی دانشگاه تهرانه و میخواد بره سامرسکول، یا همین مدرسه تابستانی در یک دانشگاه خارجی. سرهنگ گف خب؟ گف میگن این سفرش نیمه علمی محسوب میشه، من باید هشت میلیون وثیقه بذارم. سرهنگ گفت خب؟ گف من معلمم، هشت میلیون ندارم. هزینه سفرش هم هست. نمیشه این سفر رو علمی محسوب کنید که وثیقه کمتری بخوان؟ جواب سرهنگ تموم نشده بود من شروع کردم بد و بیراه گفتن زیر لب. سرهنگ هی می گفت "چه ضرورتی داره این دوره؟! نره مگه چی میشه؟!" آقای معلم توضیح داد که بالاخره برای آینده درسیش خوبه و حالا همچین جوی هم توی دانشجوها هست. جواب فرقی نکرد، بلکه بدتر هم شد "آقا ایشون نره که بازم مدرک ارشدشو میگیره همین مملکت... وقتی یه چیزی ضروری نیس منم پولشو ندارم خب نمیدم دیگه" در واقع نه تنها نفهمیده بود که این سامرسکول- و اساسا فعالیت علمی- چه هدفی توش هس، بلکه خواسته یا ناخواسته به تحقیر آقای معلم مشغول بود.
یک ساعت نشده بود که بابا هم به جمعمون اضافه شد. طرف وقتی فهمید بابا قبلا توی وزارت علوم مسئولیت داشته یه موقعیتی پیدا کرد و گفت "وزارت علومیای جدید که کاری نمیکنن واسه آدم، باز به همون وزارت علومیای قدیم. پسرم متالوژی سمنانه، هرکاری میکنم بهش انتقالی نمیدن بیاد تهران. منم واقعا واقعا توان مالیشو ندارم که اونجا براش خونه بگیرم" همون آدم یک ساعت پیش، خودش داشت همون حرفها رو تکرار میکرد و دنبال یه رابطه ای میگشت که بتونه پسرشو منتقل کنه.
به این فکر کردم که چرا مملکت ما واسه همه چیز باید آشنا داشت؟ چرا خب ضابطه ها رو یه جوری نمینویسین که این مشکلات پیش نیاد که بعد طرف بخواد التماستون کنه غرورشو له کنه خودشو کوچیک کنه واسه این که جلو بچه ش شرمنده نشه؟
به این فک کردم که چرا نظامیای مملکت ما باید آدمایی باشن که بهره ای از هوش و عقل و مدیریت نبردن؟
به این فکر کردم که چرا یه سرهنگ تمام مملکت نباید انقدری پول داشته باشه که بتونه بچه ش رو بفرسته شهرستان درس بخونه؟
فک کردم منی که دارم این همه جون میکنم و یک جهانی رو بسیج کردم که برم فرنگ، آخرش چه پخی میخوام بشم؟ یا مثلا بچه اون معلمی که داره شیره باباشو میکشه که بره سامرسکول...
خیلی فک کردم. و اینه که الان حالم خوب نیس.

۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

گفتند فسانه ای...

چند هفته ای هست که قرار است این مطلب را بنویسم. داستان از آنجایی شروع شد که سمیه این پست را داد بخوانم، پیرو بحث های متوالی که در رابطه با زندگی آرمانی که مطلوب خیلی از ماست و نمیدانیم چگونه باید اجرایش کنیم. انصافاً نوشته خوبی بود، خیلی خوب. حتی توصیه اکید میکنم که بخوانیدش. ولی اگر حالش را ندارید- یا بعضاً وقتش را- خب من یک خلاصه ای از آن را می گویم.
کل حرف این است که زهد و عرفان و رهایی از دنیا و این جور بحث ها چطور با زندگی طبیعی آدم جمع می شود؟ چطور می شود آدم دل بسته دنیا نباشد اما از زندگی اش لذت ببرد. مثال مولوی را می زند و اینکه بازار می رود یا روزبهان که از فلان غذا خوشش نمی آید. بعد نمونه هایی می آورد از این اندیشه که این زندگی خواب و سراب است، و بعد هم نمونه های کاملاً مادیگرایانه که بالاخره زندگی ای که به هیچ بند است فرق چندانی با همان خواب و سراب ندارد. پس سوال سر جایش است: این زندگی خواب گونه را چطور می شود جدی گرفت؟ چطور می شود مشغولش شد و اساساً چطور می شود زندگی اش کرد؟  و البته باز هم دربندش نبود؟
جواب را با مثال هایی از دون خوان، فرانی و زویی و ماتریکس می آورد. و بهترین اشاره اش به ماتریکس است، آنجا که سیفر شخصیت خیانتکار ماتریکس فکر کنم قرار معامله داشت با آدم بدها و در رستوران مشغول خوردن استیک لذیذی بود که اساساً وجود نداشت و همه اش توهم دنیای دیجیتال ماتریکس بود، اما از خوردن استیک لذت می برد. اینش برایم خیلی جالب بود، نه فقط برای اینکه همه جواب را خیلی خوب توضیح می داد و عنوان مناسبی برای نوشته اش بود، بلکه به این خاطر که از کل ماتریکس این صحنه اش خیلی شفاف و عجیب توی ذهنم مانده بود. و بعد با این مصرع طلایی تمام می کند که: غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده.
(امیدوارم متن به آن خوبی را خرابش نکرده باشم، بالاخره باید برای ملت راهی پیدا کرد)

اما حرف من چیست و چه شد که فکر کردم که باید این را بنویسم.
1. این نوشته خوب است، اما تنها یک هدفی را روشن می کند، نه راه را. اتفاقاً همه مسئله ما در همان راه است. مثل اینکه بگوییم پول داشتن خوب است، اما ندانیم چگونه می توان پول داشت. دقیقا می توانم اشاره کنم به جمله ای از خود نویسنده که "حالا مِن‌بعد اگر بتوانند همچنان لذت ببرند از این استیک، کاری‌ کرده‌اند کارستان". در واقع ما می دانیم که به کجا می خواهیم برسیم و می خواهیم چه کاری بکنیم، اما نمی دانیم چطور. عبارت "اگر بتوانند" به خوبی نشان می دهد که آن کار واقعاً کارستان است، کار هرکسی نیست و شاید راهش هم معلوم نیست.
2. سیره بزرگان و عرفای دینی ما، چه کسی مثل اما صادق که عطار تذکرة الاولیائش را با مدح او شروع می کند، و چه کسی مثل مرشد چلویی، یک پیرمرد ساده بازاری در عصر حاضر، شاید خیلی هاشان به همان مرحله داشتن دنیا و نخواستنش رسیده اند (امام صادق که ظاهراً وضع مالی اش بد نبوده و همان مرشد چلویی که در بازار تهران چلویی بوده و یحتمل پررونق و روزی)، ولی هیچ کدام که از همین جا شروع نکرده اند.
خب حالا راه چیست؟ نمیدانم یک قسمتی از همین نوشته بود که حالا پیدایش نمیکنم، یا قسمتی از یک نوشته دیگر که همزمان با این خواندم، که مستقیم میخورد به همان زهد و بریدن از دنیا، همان سخت گیری های معروف عرفا، و می گفت اگر اینجوری نگاه کنی- مثل سیفر ماتریکس یا مثل دون خوان- دیگر نیازی به آن زهد نیست. اما اتفاقاً  از نظر من راه همین زهد است، چه اینکه نه فقط دانای کل مقبول من، که بسیاری دیگر از عارفان ما هم همین طریق را پیش گرفتند. به قولی حتی اگر بحث را از محدوده اعتقادات من هم بیرون ببریم، جعفرصادق کرباس خشک را زیر لباس فاخرش میپوشد، بایزید جز اختیار همسر هر نعمتی را برخود حرام میکند، و عرفای عصر حاضر ما هم یکی اشعارش را آتش می زند و آن یکی می گوید وقتی لقمه ای بیشتر میخورم آنچه را که باید نمیشنوم.
اینها حتی اگر اصل و هدف نباشد، راه رسیدن به همان مقامی است که غرقه شوی و آلوده نگردی. آن عزلت، آن تنهایی، آن محدود کردن نفس، اینها همه تمرینی است برای اینکه خودت دست بیاید، برای اینکه اگر غرقه شدی تمام این حرف ها فراموشت نشود- چه اینکه "انسان" به خاطر نسیانش شد انسان- و خصلت های دائمی بنی بشر- مثل ترس و طمع و وابستگی- غلبه نکند. و البته، اگر از چشم دانای کل هم نگاه کنیم (منظورم بحث درون دینی است)، کم حدیث نداریم که همین راه را توصیه کند.
نهایت امر، بله، خیلی خوب است که آدم داشته باشد، آدم بتواند لذت ببرد، اما دل نبندد، فراموش نکند، طمع نکند. اما من آدمش نیستم، برای اینکه آدمش بشوم خیلی جاها خودم را محروم می کنم، چرا که تذکر صرف را- بالاخص از جانب خودم به خودم- موثر نمی دانم.

پ.ن: بار دهم است که به خودم می گویم پست را وسط نوشتن ول نکن. بیات می شود. نصفش را ریختم دور، همینم که مانده مقبولم نیست. هرچند در بهترین حالت تحفه ای هم نمی بود

۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

مروری بر احوالات اخیر

نمیدونم چرا حس میکنم به زور میخوام یه چیزی بنویسم
1. خیلی وقته فیلم ندیدم و نمیتونم ببینم. دلایل مشخص نیست.

2. اکیدا نیاز به یک سفر دارم، که خیلی ترجیح میدم تنهایی باشه که خب میدونم چنین امری عملا غیرممکنه. 
3. مهمتر از اینا، اینه، که اگرچه نقش پررنگی نداشته هیچ وقت اما به عنوان یک مسئله زمینه ای با ایفای نقش در امر انزوای موقت و البته عدم اعتماد به نفس و امثال اینها قابل تامله. حتی دلم نمیخواد از شخصیتم حذفش کنم چون فک میکنم حذفش میتونه از آدما یه دیو بسازه، یا حداقل جلوی یه سری اصلاحات رو بگیره. این یه واقعیته که من توی زندگیم بیشتر از اینکه به درد کسی بخورم و خاصیتی واسه بقیه داشته باشم، گند زدم، اونم از نوع دردناکش. دیگه چه نیازی به توضیح هست؟

4. اعتراف به نقص های روانی لذت بخش نیست، دردناکه. حتی نمیدونم واقعا باید اینو منتشر کنم یا نه. یعنی نمیخوام از چشم بقیه آدم غیرنرمال و ترسناک به نظر بیام، یا حتی حس ترحم کسی رو داشته باشم واسه این مسائل

5. از همه اینها مهمتر و دردناک تر از دست دادن اثربخشیه. فک میکنم به آدمی که تا دو سال پیش دو تا رشته همزمان میخوند، کار سیاسی میکرد، خیریه رو میگردوند، جلسات اعتقادیشو میرفت، با دوستاش خوش میگذروند و توی همه اینها تا حد قابل قبولی موفق بود. و حالا آدمی که یه پایان نامه رو نمیتونه تموم کنه، تنها کار سیاسیش نوشتن چهارتا مقاله معمولیه که همیشه دیر تحویل میده، خیریه رو به امون خدا واگذار کرده و دست آخر هیچ... من به این میگم زندگی بی برکت، به این میگم زوال، و هنوز هیچ راهی برای فرار ازش پیدا نکردم

6. چن وقته هی توی ذهنمه که "از درس علوم جمله بگریزی به؟" و گاهی فک میکنم آره، مخصوصاً در راستای مورد قبل. اینکه اگر من میتونم یه کارو درست انجام بدم اون باید در رابطه با عقایدم باشه. ولی خب میدونم که آدمش نیستم که به این راحتی بیخیال بشم پس بیخودی خودمو اسکل نکنم بهتره

7. بابا داشت میگفت فلان دانشجوی پزشکی زنجان اومده پیشش که کار تحقیقاتی شروع کنه. نه مقاله ای نه رزومه خاصی، و هنوز هیچی نشده از هاروارد پذیرش گرفته! جالب نیس؟ شیش سال جون بکنی که از بهترینا باشی. هر کارگاهی که به درد میخوره رو میری، هر کلاسی، هر سمیناری، همه جوره خودتو له میکنی، آخرشم به هیچی نمیرسی. اون وقت یکی بدون هیچ کدوم اینا از تو جلو میزنه! میدونم اسمش قسمته، ولی آخه اینجوری؟ میدونی چه حسی داره؟ 

8. باز در ادامه مورد قبل و البته مورد سوم، و این حس قشنگی که آدم نسبت به خودش پیدا میکنه، بحث غرور هم این چن وقت برام جالب بود. اینکه آدم یه وقت برمیگرده به خودش نگاه میکنه و میبینه اونی که فک میکنه نیس، اصن هیچی نیس، بعد اون غروره میشکنه و تازه فک میکنی عجب، پس این طور

9. این آهنگ فرهاد، که خیلی از همه این حرفا رو جا داده تو خودش

پ.ن: مورد سوم قرار بود فراپیوند (شما بخونید هایپرلینک!) بشه، و نشد، از لحاظ خودسانسوری

۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

آرمانگرایی پرچالش

این می رود که از آن پست های طولانی بدون خواننده بشود. چون اولش یک چیز بود برای نوشتن و الان سه یا حتی چهار چیز که نوشتنش در پست های جدا گانه هم احساس بلاهت ایجاد می کند. یعنی دو روز پیش که پس از آن بحث دقیقا "کذایی" از کافه شب راهی خانه شدم در حالی که فشارم و پیش از آن سطح آدرنالینم سر به فلک  گذاشته بود، از همان شب هی میخواستم بخش اصلی بحث را بنویسم، بعد بخش غیر اصلی هم اضافه شد، بعد پریروز عواقب بحث هم معلوم شد و حالا هم نظر من راجع به این عواقب. میخواستم بیخیال شوم کلاً، دیدم نمی شود، توانش نیست، مغزم را هزار راه می برد و رها نمی کند. به هر حال.

یکم: بحث اصلی- دغدغه های انسان و ارزش
بحث اصلی سطح دغدغه ها بود، و اینکه ما چقدر اجازه ارزش گذاری بر تفکرات یا سلایق دیگران را داریم. بحث از آنجایی شروع شد که من گفتم درک نمی کنم چرا فوتبال و فیلم یا کتاب بدون مضمون و اساساً هرچیزی که مستقیماً در زندگی و جامعه موثر نیست برای کسی باید "دغدغه" باشد و اینکه یک چنین دغدغه ای سبک و کم ارزش است (یا به قولی "cheap"). و البته دوستان معتقد بودند که من حق ارزش گذاری بر دغدغه دیگران را ندارم.
در توضیح این حساسیتم باید دو نکته را ذکر کنم: اول اینکه تاکید من روی "دغدغه" است. اینکه کسی برای موضوعی بیش از سایر موارد- یا به اندازه آنها- وقت بگذارد، از دست دادن یا حفظ کردنش برایش مهم باشد و ذهنش را بیش از هر چیز درگیر می کند. اخبار فوتبال را به اندازه اخبار سیاسی دنبال می کند، بازی فوتبال را که از دست بدهد دلخور می شود، تیمش که گل بخورد ناراحت می شود و اگر ببازد حتی گریه می کند. این فوتبال چقدر در زندگی اش تاثیر داشت که این همه برایش ارزش می گذارد؟ اگر همین توان و احساس را روی چیز دیگری بگذارد خیرش بیشتر نیست؟ اصلاً کسی که همین مقدار زور و احساس را برای یک چیز ارزشمند- مثلا یک دغدغه اجتماعی- صرف کند، فوتبال یا چیزی از این دست می تواند برایش این همه مهم باشد؟
و توضیح دوم هم این است که من هم می فهمم که آدمی زاد دلخوشی می خواهد، سرگرمی می خواهد، چیزی میخواهد که از جدیت های این دنیا "موقتاً" دورش کند. من هم  کسی هستم که آهنگ چرند گوش می کنم، من هم وقتی خسته می شوم می روم تمام لپ تاپ ها و موبایل های دنیا را زیر و رو می کنم، هیچ فایده ای هم به حالم ندارد. اما این ها برای من دغدغه نیست. این ها صرفاً زنگ تفریح است. اگر اینترنت نداشته باشم، اگر فلان فیلم را از دست بدهم، اگر آهنگ چرند نداشته باشم، اتفاقی نمی افتد. چیزی از زندگی من کم نمی شود. اگر کسی نقدی یا توهینی به این تفریحات من بکند به غیرتم بر نمی خورد. این ها با دغدغه فرق می کند، این ها به خودی خود دارای ارزش نیستند. و از طرف دیگر، معتقدم همین سرگرمی های کوچک هم هرچقدر کمتر باشد آدم مفید تر و ارزشمند تر می شود. منطقاً غیر از این هم نمی تواند باشد. کسی که همه عمرش را کتابهایی خوانده که به یک جایش فایده می کند، کسی که به ازای ده فیلم کمدی کم ارزشی که من دیده ام، ده فیلم پرمغز دیده، کسی که به جای همان یکی دو مسابقه فوتبال که من دیده ام، یک کار مفید کرده... چنین فردی را نمی توان تخطئه کرد. نمی توان گفت که خشک است و بی روح. شاید باشد، شاید نه، ولی چیزی که یقینی است این است که این آدم، آدم مفید تر و با ارزش تری است.
اما اصلاً چه چیزی ارزش است؟ بحث هرم مازلو را مطرح کردم، و گفتم که نیازهای انسان در ابتدای امر مادیات است، خوراک و پوشاک، و بعد امنیت، و بعد که این نیازها فراهم شد به نیازهای معنوی می رسد، به رشد و تعالی فکر می کند. و رشد و تعالی را من آن چیزی تعریف می کنم که خیر دیگران را پوشش بدهد، این می شود ارزش. بهترین مثال برای اثبات این حرف این است که وقتی یک سوپراستار سینما از دنیا می رود- مثلاً محمدرضا گلزار- ممکن است جامعه هنر و فرهنگ واکنش داشته باشد، اما واکنش ماندگار نیست، ادامه دار نیست، از ذهن ها پاک می شود. در حالی که وقتی یک بازیگر غیرمعمول و متفاوت- که دقیقاً به جامعه و انسان اهمیت بارزی نشان داده است- از دنیا می رود، در ذهن ها می ماند، هرسال برایش مراسم می گیرند و یادش را زنده می کنند؛ بهترین مثالش حسین پناهی. هر دو فرهنگی بودند، هردو بازیگر بودند، اما یکی فردمحور و دیگری جامعه محور. مثال دیگرش غلامرضا تختی. از بین این همه ورزشکار محبوب که مرحوم شده اند، آن کسی قهرمان ملی و چهره ماندگار می شود که عنصر ظلم ستیزی و جامعه محوری را در منشش دارد. همین حکایت در تمام عرصه های جامعه هست. انسان ناخودآگاه برای کسی که به جامعه می اندیشد و به دنبال رشد خود و اطرافیانش باشد ارزش بیشتری قائل است، این می شود ارزش. فوتبال ارزش نیست. آهنگ خوب- صرفاً خوب- ارزش نیست. کتاب داستان هرچقدر هم دلنشین باشد تا وقتی حرفی برای گفتن نداشته باشد و به وجهه ای از وجوه انسان اشاره ای نکند ارزش نیست (می توانید حتی مثال هایش را در ذهنتان بیاورید).
و درنهایت، این دسته سرگرمی ها وقتی دغدغه باشد یعنی نیازهای فرد در همان سطوح اولیه هرم مازلو باقی مانده. این به خودی خود شاید زیاد بد نباشد، اما وقتی بد و دردناک می شود که این فرد از قشر متوسط یا مرفه جامعه، در بهترین دانشگاه کشور و با انواع امکانات برای رشد فکری باشد. دیگر از چنین کسی چنین انتظاری نمی رود. کسی که می توانسته به جامعه اش فکر کند، می توانسته دغدغه های مهمتری داشته باشد، و حالا وقتش سر مسائل خرده ریز تلف می کند، وقتش را به لذات کوچک خودش می دهد، که این را من می گویم "خودخواهی". همین دردناک و ناراحت کننده است.

دوم: بحث فرعی- ناسیونالیسم یا انترناسیونالیسم؟
بحث فرعی زمانی ایجاد شد مسعود بند کرد به اینکه چرا پیروزی تیم ملی برای من آنچنان اهمیتی ندارد و غرور ملی چه می شود و فلان. آخر کلام و حقیقت امر همین است که ناسیونالیسم برای من هیچ ارزشی ندارد، قبلا هم گفته ام. ناسیونالیسم را به جرات می توان نسخه ترقیق شده نژادپرستی دانست، یا حتی بنیان رشد نیافته آن. چیزی که مرا از ملت افغان و عراق جدا می کند تنها خطوطی فرضی است. تنها مرزهایی است که از بعد انسانی هیچ ارزشی به من نمی دهد، هرچند از بعد مادی برای پیشرفت لازمشان داشته باشم. هنگامی که در تیم ملی بازیکن ترک زبان ما افتخار آفرینی کند، می گوییم "ما" بردیم و او را قهرمان خود می دانیم، اما چه چیز مرا با یک ترک زبان ما کرد؟ و چرا همان تفکر و احساسات را درباره ترک های ترکیه و آذربایجان ندارم؟ چه چیز باعث می شود برای من فرق داشته باشند ترک ها و کرد ها و عرب های ایران، با هم زبان ها و هم نژادهایشان در کشورهای دیگر. چه چیز فاصله می اندازد بین من و آن کودک فارسی زبان شیعه مذهب افغان، تنها چند کیلومتر آن سو تر از مشهد؟ چرا پیشرفت ما مهم است (یا حداقل مهمتر است) و پیشرفت آنها نه؟
اگر انسان انسان است، دیگر تفاوتی نیست بینشان. بله، مادامی که صرفا به دنبال تفریح میگردیم، به دنبال این هستیم که یک تیمی را صرفا محض هیجان حمایت کنیم، مشکلی نیست. این همان کاری است که در جام ملت های اروپا هم انجام می دهیم و حتی از تیمی حمایت می کنیم که ربطی به ما ندارد! دیگر بحث ملیت مطرح نیست. اما وقتی ایرانی گری و "غرور ملی" راه می افتد حالم بد می شود. از بین همه شعارهایی که از جنبش سبز شنیدم اگر یکی را بخواهم تخطئه کنم شعار "نه غزه نه لبنان" بود. نه صرفا به خاطر اهمیتی که مسئله فلسطین برایم دارد، بیشتر به این خاطر که ملت ما را از دیگر ملت ها جدا می کرد و برتری می داد. اصلا غزه و لبنان نه، افریقا، امریکای لاتین، هرچی. چرا حمایت از این کشورها مذموم است؟ چرا گمان می کنیم که اولویت با رفاه مردم ماست، چرا ترجیح می دهیم صدقه هایمان به مردم خودمان برسد، نه به بقیه آدمیان؟
این هاست که مرا از ملی گرایی و ناسیونالیسم بیزار می سازد.

سوم: دوستانی که خجالتشان مانع خیرخواهی است
درنتیجه بحث آن شب، یکی از دوستان خیلی عزیز عنوان کرده بود که من مغرورم، نگاهم از بالاست و از این تیپ موارد. ذهنم را حسابی درگیر کرد. اول میخواستم دفاع کنم از خودم، اما بعد دیدم حتماً فقط همین مورد نبوده، مجموعه ای از موارد و خاطرات است که ماجرای بحث پرهیجان آن شب موجب یک جمع بندی و نتیجه گیری از آن ها شده. دلخور شده بودم، نه از این بابت که چرا چنین فکری کرده و یا چنین حرفی زده، از این بابت که چرا نگفته. آخر تویی که این همه رفیقی، تویی که مرا نگه میداری به زور می بری کافه، نباید بعداً یک کلام از دهنت بیرون بیاید که فلانی این چه طرز برخورد است؟ نباید حداقل همین اندازه فرصتم بدهی که بگویم تمام آن حرفها نه نگاه از بالا که از دلسوزی و از باب کمک بود و منظورم این نبود، و بعد بروم با خودم فکر کنم که دارم چرت می گویم و احتمالا حرفشان درست است؟ از دیگران بعید نیست که سکوت کنند، اما وقتی دوستان بدی آدم را نگوید که خیلی بد می شود.

چهارم: آرمانگرایی ضدآرمان
همان موقعی که به چرایی این قضیه غرور و نگاه از بالا فکر می کردم (احتمالاً برای دفاع از خودم، چون آدمی زاد بالفطره دنبال توجیه اشتباهاتش است) این سوال برایم ایجاد شد که اصلا چرا آن شب آن طور جوش آوردم. چرا تا آخر شب همش می خواستم بحث کنم و هی انگار فشارم بالا بود قبلم تند میزد. چرا حتی همین حالا که این ها را می نوشتم همین طوری بودم.
جز آرمانگرایی چیزی به ذهنم نمی رسد. اینکه نمی توانستم درک کنم آرمان های یک نفر به چیزی جز انسانیت معطوف باشد. این که نمیخواستم ببینم کسانی که دور هم برای دغدغه های مشترکمان وقت گذاشتیم، جز این فکر می کنند که هدف اصلی زندگی باید ربطی به انسان داشته باشد، ربطی به زندگی  جامعه داشته باشد، ربطی به فکر و فلسفه داشته باشد. باورم نمی شود که کسی با این سطح از تحصیلات، با این همه مطالعه و فرهنگ و ارتباطات، هنوز لذات عادی را- یا حداقل غیرمرتبط با جامعه را- ارزشمند بداند.
من شاید خودم را و آرمانم را برتر ندانم- حداقل در این مورد- بلکه بیشتر به این فکر می کنم که آدم ها ارزش بیشتر از این را دارند، فکر می کنم آدم ها- آن هم این آدم ها- حیفند، حیف.

و البته هی فکر می کنم که آیا این آرمان ها و دل سوختن ها، ارزش دلخور دو دوست خوب را داشت؟ ولو بی منظور و بدون قصد. نمیدانم اصلا چرا من انقد حرص می خورم سر این چیزها؟ چرا دلم درد می گیرد قلبم تند میزندم، نفسم کم می آید وقتی احساس می کنم کسی دارد جز این فکر می کند؟ که همه این موارد فقط مختص همین موضوع است، و نه هیچ موضوع قابل بحث دیگری.

۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

از اندیشه های این روزها

1. امروز در خبرها دیدم عبدالله نوری در دیدار با دختران میرحسین ابراز امیدواری کرده که با تغییر ترکیب شورای امنیت روند ماجرا به سمت رفع حصر پیش برود. همزمان، برای مسائل فقهی سری به سایت مرحوم آیت الله منتظری زدم، دیدم کتابچه ای را به صورت الکترونیک منتشر کرده اند که گزارشی است از 5 سال حصر ایشان، بیشتر ناظر بر مستندات مطبوعاتی آن دوران. مجموعه خیلی خوبی است، خواندنش را به طور اکید به همه توصیه می کنیم، خصوصا از صفحه 130 به بعدش را. (اینجا می توانید بخوانید و دانلود کنید). این کتاب را که می خواندم چند نکته مهم به ذهنم رسید. اول از همه اینکه وقتی وقایع آن دوران را بررسی می کنم، می بینم شاید قوی ترین شکل جنبش ها و فشارهای اجتماعی در سال های 76-80 شکل گرفته است. به دنبال حمله به بیت آیت الله منتظری و به دنبالش حصر ایشان، کسبه نجف آباد اعتصاب می کنند. در ایام محرم آن سال شعارها و محور صحبت های هیئات همه به سمت آیت الله منتظری است. رسانه ها که در آن دوران جان تازه ای گرفته اند با تمام توان این وقایع را پوشش می دهند. اما هیچ اتفاقی نمی افتد. حتی روایاتی در روزنامه ها ذکر می شود که وقتی نمایندگان ریاست جمهوری مثل معاون وزیر بهداشت بعد از نا به سامانی وضعیت سلامت آقای منتظری برای عیادت ایشان و اطمینان از سلامتشان می روند، اجازه ملاقات نمی یابند و به ایشان گفته می شود حتی خود رئیس جمهور هم بیاید اجازه نمی دهیم! این در حالی است که حکم حصر به دستور رئیس جمهور (به عنوان رئیس شورای عالی امنیت) صادر شده بود.
مشابه این مسئله را در همان سال ها درباره خود عبدالله نوری می بینیم، که قبلاً هم اشاره کرده ام. عبدالله نوری وزیر کشور خاتمی، رای اول تهران در انتخابات شورای شهر و مطرح ترین گزینه برای ریاست مجلس آینده بود. روزنامه اش (خرداد) یکی از پرمخاطب ترین ها بود. چنین شخصیتی وقتی دادگاهی می شود (که علت دادگاهی شدنش آن هم درست قبل از انتخابات مجلس بر همگان روشن بود)، دفاعیاتش می آید روی تیتر اول روزنامه ها. هرچه دلش می خواهد می گوید. کتاب دفاعیاتش (شوکران اصلاح) خیلی سریع چاپ می شود و در مدت کوتاهی به چاپ هفدهم می رسد، چیزی قریب به 50 هزار نسخه در کمتر از یک سال! احتمالا رکورد بیشترین نرخ (Rate) فروش را داشته باشد. با همه این شرایط حکم دادگاه صریح و محکم است: 5سال زندان. بعد از صدور حکم، تجمعات و اعتراضات گسترده شکل می گیرد، چیزی شبیه به همان اعتراضات مرتبط با آقای منتظری، و البته مقداری شدید تر. روزنامه ها نه تنها اعتراضات را پوشش خبری می دهند و فضای پرالتهاب را به گوش همه  می رسانند، بلکه به طور رسمی تبلیغات احزابی چون جبهه مشارکت را برای دعوت به تجمع در دانشگاه تهران چاپ می کنند، چیزی که گمان نمی کنم از ابتدای انقلاب تا کنون سابقه داشته باشد. برای چند روز تجمعات مهمی هم در دانشگاه شکل می گیرد. اما نتیجه، چیزی نیست جز اجرای محکم حکم. نوری به زندان می رود.
مشابه این ها را اگر بگردیم احتمالاً باز هم می بینیم. خلاصه کلام این که آن دولت اصلاحات بود و شورای شهر اصلاحات و رسانه های اصلاحات و بعد هم مجلس اصلاحات، در کنار آنها این همه فشار اجتماعی ایجاد شد و باز هم کار خاصی نتوانستند بکنند. اگرچه حاکمیت الان حاکمیت آن موقع نیست، اما مردم هم مردم آن موقع نیستند، این تجربه ای است که در گذشته نه چندان دور شکل گرفته و بعید نیست که باز هم تکرار شود، بالاخص که الان دیگر نه دولت اصلاحات هست، نه مجلسش، نه شورای شهرش. این حرف آقای نوری، اگر نگوییم ساده انگارانه، باید گفت بسیار امیدوارانه است که با تغییر شورای امنیت همه چیز تغییر کند. به نظرم باید یک فکری کرد، یک مطالعه ای میخواهد که ببینیم چه شد که نشد، و چه باید بشود که این فشارها یا به اصطلاح جنبش های اجتماعی اثربخش باشد. حالا چه در رابطه با حصر، چه در رابطه با سایر مسائل.  این یک!
2. موسویان که از نزدیکان روحانی است، اخیراً مصاحبه ای داشته و از سابقه اعتدال گرایی گفته و از فعالیت های سیاسی تیم روحانی. نکته مهمی را اشاره می کند که به نظرم بسیار قابل تامل است. می گوید سال 88 آقای هاشمی 4 نفر را پیشنهاد می کند به عنوان کاندیدای ریاست جمهوری: روحانی، ولایتی، ناطق نوری و لاریجانی. این حکایت از چند جهت حائز اهمیت است: نخست اینکه هر چهار کاندیدای مورد نظر هاشمی عملاً اصولگرا هستند، هرچند اصولگرایانی که سر سازش بیشتری با اصلاح طلبان دارند. این یادآور مواضع خود ما در دفاع از هاشمی است، که او به قولی "میوه گس اصلاحات است" (که من همان موقع هم گفتم هاشمی چه گس چه شیرین بیشتر ریشه است تا میوه) و خلاصه می توان گفت که هاشمی هرچه باشد عنصر اصلاحات نیست. و این هم یادمان باشد که روحانی همان هاشمی دوم است و از چنین چارچوبی خارج شده است، از دل چنین چهارگانه ای! این جا آن تذکر امیرعباس یادم می آید که ما خواستمان را از خاتمی به هاشمی تقلیل دادیم، و بعد از آن ردصلاحیت توهین آمیز باز هم قناعت کردیم و کاندیدایمان شد چنین کسی. یعنی این آدم از حداقل های مطلوب ما هم کمتر است، و حالا با شنیدن این ترکیب چهارنفره بهتر می توان فهم کرد که این آدم چقدر از حداقل ما پایین تر است! مقصود اینکه متناسب با حال و اوضاعش باید از او انتظار داشت، انتظار ما یک نفر مثل خاتمی  و موسوی نباید باشد، هرچند می توانیم انتظار داشته باشیم که لااقل سرقول ها و وعده هایش بماند.
نکته دوم حضور روحانی و ولایتی در یک چارچوب است. ولایتی که تمام این ایام گفته می شد شخص مورد اعتماد رهبری است و البته جامعه روحانیت هم رویش نظر داشت، و حالا همه پیکان ها به سویش نشانه رفته و یکی پس از دیگری نیشش میزنند، حالا معلوم می شود که از چهارسال پیش مورد نظر هاشمی بوده، و البته همه ما میدانیم که هاشمی جایی نمی خوابد که زیرش آب برود. اگرچه اینها هیچ کدام تایید نمی کند ولایتی مهره هاشمی در انتخابات بوده است، اما به هرحال این تئوری آن قدرها هم دور از ذهن نباید باشد. نکته بعدی هم اینکه هاشمی از آن زمان به دنبال یک کاندیدای نو بود و از این کهنه گرایی که هربار می رویم سراغ خاتمی و میرحسین و هاشمی و امثالهم، از این رفتار فراری است. و این خیلی مهم است. به نظرم هاشمی در این چهارسال ثابت کرد عمیق ترین و قوی ترین بینش سیاسی را دارد. از این آدم باید خیلی چیزها یادگرفت، از جمله این که این قدر روی مهره های سوخته تمرکز نکنیم.

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

پس از چهارسال، همچنان

"جمعه" حرف تازه ای برام نداشت
هرچی بود، پیش تر از این ها گفته بود
+1
+2
+3
تکراریه، ولی هرسال میخونمشون و واسه خودم کلی یادآوری میشه... این هم از مضحکه های خلقته که آدم باید عقاید خودشو به خودش یادآوری کنه
پ.ن: یکی از بچه های طیف حجتیه از پیامکی میگفت با این مضمون که "یا حجة بن الحسن/ کلیدو بگیر از حسن". به هرحال این نوع شادی با این نوشته ها بیشتر جور در میاد، هرچند دل آدم پربزنه واسه جو میدون ونک و غیره.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

ما را چه می شود؟

واقعیتش این است که چیز تازه ای نیست. یعنی چیزی نیست که تازه متوجهش شده باشیم. ولی بالاخره کارد به استخوان می رسد. بالاخره آدم احساس می کند نمیشود این طور. جو کرختی و رخوت از همان اوایل هم احساس می شد. روز به روز هم بدتر شد. فلانی که یک زمانی برای انجمن حداقل تره ای خرد می کرد، یا لااقل توی ستاد با هم توی سر و کله مان میزدیم، مدتهاست که فکر می کند دیگر کاریش نمی شود کرد. دیگر تمام شد. مدتهاست فکر این است که یک جوری یک راهی پیدا کند و برود و حداقل زندگی خودش را از این کثافتی که هست نجات دهد و چند سالی را پی خودش خوش باشد. 
آن یکی، دختر پرشور و کله داغ دو سال پایین ترمان. اولش انقدر تند بود و هیجان داشت که گفتم سال دیگر می شوی دبیر انجمن. چند ماهی نگذشت که برای  هیچ کاری انگیزه چندانی ندارد. هفته پیش که نشریه ها را دادم پخش کند، میگفت نمیکند. میگفت واقعا امیدی به تغییر هیچ چیز ندارد. 
دانشکده فنی هم فراخوان داده بود برای ارائه راه حل جبران همچین جوی. نشریه را هم که نگاه می کنم، می بینم توی دفتر که می نشینیم و سرِ تیتر یک و دو بحث می کنیم، این وسط ها خودمان به ریش خودمان می خندیم که "این ها را که کسی نمیخواند..."
حتی خودم را نگاه میکنم، می بینم چند ماه است که هی با خودم زمزمه می کنم "از آمدن و رفتن ما سودی کو؟" حتی یاد میرحسین که می افتم، بیت بعدی اش را میخوانم که "درچمبر چرخ جان چندین پاکان/ می سوزد و خاک می شود، دودی کو؟" بعد هم میروم فسبوک و توییتر را بالا و پایین میکنم تا وقت بگذرد و نفهمم که چقدر حال ندارم که کار کنم
فکر می کنم که ما را چه شد؟ آرمان هایمان چه شد؟ چرا این طور شده ایم؟  فکر میکنم چرا دیگر از آن جو آرمان خواهی خبری نیست؟ فکر میکنم چرا دیدن ظلم ها، دیدن اختلاف ها، دیدن برداشت های غلط دینی غیرت کسی را نمی جنباند؟ چه شد که فقط نظاره گر شدیم و حداکثر  نفرت و تاثر را با چاشنی حسرت قاشق قاشق پایین می دهیم؟
به 1984 فکر میکنم. به این فکر می کنم که پس از این چه می شود؟ شکست اصلاح طلبان در انتخابات آتی که تقریباً یقینی است. مملکت میرود دست یک اصولگرا که در معتدل ترین حالتش قالیباف است، به قول یارو کلاه گشادی که سر همه مان خواهد رفت. هرچه بشود و هرکه باشد، نه قانون اساسی اجرا خواهد شد، نه آسیب هایی که به دین خدا زدند جبران می شود، نه چیزی به اسم آزادی قرار است برقرارشود. مملکت همینی که هست می ماند، بلکه بدتر هم می شود.
به این فکر میکنم که فشارها هرچه بیشتر شود- که دارد می شود- قطع امیدها هم بیشتر می شود. سکون هم بیشتر می شود. انفجاری هم در کار نیست. سوپاپ اطمینان و این حرفها کشک است. جامعه آرام می شود. آرام آرام. افسرده ترین حالت ممکن. مثل کسی که نشسته به دیوار سفید سلول انفرادی اش زل زده است. دیگر کاری از دستش بر نمی آید. وقتی می آیند توی سلول کتکش بزنند دیگر مقاومتی نمیکند. آرام یک گوشه کز می کند و منتظر می شود تا تمام شود و برای چند ساعتی تنهایی درد بکشد.
 فکر میکنم به نسخه ای که دو سه بار در همین نوشته های لعنتی برای خودم نوشتم و اینکه باید بالاخره می پیچیدمش. باید عملی اش میکردم. فکر میکنم چقدر از دوستانمان الکی رفتند. بدون واکنش ما تمام اعتقاداتشان را سپردند به مسخره بازی های اطرافشان، سپردند به گرداب لجنی که صبح تا شب از رفقای بی هدف هرزه شان می گرفتند. فکر میکنم اگر تمام تلاش های این چهار سال را صرف این دوستانم میکردم چه می شد؟ فکر میکنم نکند که بیهوده رویای آزادی را آرمان وجودیمان کرده ایم.
 فکر میکنم اگر بادمجان بم الان اینجا بود چه می شد. فکر می کنم کمی سرم داد میزد و منم بی جوابش نمی گذاشتم و آخرش حال جفتمان بهتر می شد و باز با انرژی می رفتیم سراغ کارمان. فکر میکنم چقدر الکی جمعمان را از دست دادیم. فکر میکنم چقدر دلم برایش تنگ شده است. فکر میکنم چه بسیار عزیزانی که همین طور الکی ازدستشان دادم. راستش زیاد که نیستند، اما ارزشمندترین ها بودند. فکر میکنم چقدر دلم برای همه شان تنگ شده. چقدر. 
فکر میکنم آخرش هیچ اتفاق خوشی نمی افتد. هیچ جای آینده روشن نیست. حتی رشته و شغل آینده ام. حتی زندگی رمانتیکم. هیچ چیزی نیست که بشود امیدی بهش بست، حتی مادی، حتی دلخوش کنک. بعد از این دیگر انگار هیچ چیز نمی شود. چون راه را اشتباه گرفته ایم. حتی هدف را هم اشتباه گرفته ایم. فقط ای کاش، هرچه می شود، مردم نان شبشان خشک نباشد. کاش آن خانم مجبور نباشد ماسک بزند. کاش آن پیرمرد کارگر ساختمان آن طور ناامید کنار بلوار ننشیند. کاش خدا رحم کند به این ملت.
از همیشه ناامیدتر و بی انگیزه تر، مثل همه جامعه. بدی افسردگی و ناامیدی این است که به شدت مسری است. بعضی ها مثل من مقاومت می کنند، اما وقتی چند ماه تنهایی بروی جلسه، تنهایی بروی دنبال کارها، تنهایی کتاب بخوانی، و بعد از همه اینها نتیجه ای نبینی، بعدش می شود همین. تمام می شود. 

پ.ن: هنوز تا نقطه تسلیم چند قدمی مانده. به اندازه همین چند قدم هم که شده زور می زنم. ولی خب، میدانم که راهش این نیست.

۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

دیار شیخ ابوالحسن، کرامات حضرت حق و احوالات ما

به خرقان که رسیدیم، اذان عصر بود. وارد بقعه شدم، و پس از فاتحه به سمت محراب رفتم. دو سجاده بود، برای نماز. جلوتر برادری از اهل سنت ایستاده بود و مشغول عبادت بود. ایستادم به نماز عصر، و پس از آن اندیشه در باب خویشتن و گفتگو با خالق. از صبح ذکر بایزید در تذکرة الاولیا را خوانده بودم و پر از فکر بودم. پر از افسوس، پر از سرشکستگی. پر از خالی.
 دست به قرآن بردم و گشودم، به این خواسته که خدای تبارک آیه مناسب با آن حال و هوا نصیبم کند و سخنی از این باب بگوید. اندکی که خواندم، به این آیه رسیدم:
"ای مردم، مثلی زده شد. پس بدان گوش فرا دهید: کسانی که جز خدا می خوانید هرگز حتی مگسی نمی آفرینند، هرچند برای آن اجتماع کنند. و اگر آن مگس چیزی از آنان برباید نمی تواند باز پس گیرند..."
به اینجا که رسید، به مگس روی دستم نگاه کردم، همان که در این چند دقیقه کلافه ام کرده بود و مدام حواسم را پرت میکرد. پوزخندی زدم و گفتم: خداوندا، ما نیز همچون آنان که گفتی ناتوانیم. و دیدم که خدا پیشتر جواب داده بود: "طلب کننده و مطلوب هردو ناتوانند" (حج-73)
و در ادامه این چنین گفت: "قدر خدا را آنچنان که در خور اوست نشناختند..." سخت لرزیدم، نه فقط از اینکه قدر خدا را نشناختم، از اینکه ساعتی پیش، حکایت بایزید را میخواندم در شنیدن همین آیه، وسرکوفتن او به منبر...
حقا، که حضرت حق خوب اشارتی کرد و خوب با بنده اش سخن گفت
از لذت این آیات، با دوربینم خاطره ای ساختم، از این آیات و محراب شیخ ابوالحسن خرقانی

پ.ن: در حقانیت این بزرگان هنوز چیزی نمیدانم. اما ما را به عاقبت گذشتگان چه کار. اُنظَر الی ما قال. گفته هایشان اگر به خدات میرساند بشنو، اما راهشان پیش مگیر و معصومشان مشمار. به یقین، مرتبت رسول و جانشینانش از هرکس بالاتر است، و آنها از هرکس برای پیروی سزاوارتر
والله یهدی من یشاء الی صراط مستقیم

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

چون پرده بر افتد

دیکتاتوری ها تا یک جایی زیر زیرکی کار میکنند. دم انتخابات که می شود فضا را باز میکنند و از همه دعوت میکنند که بیاند. اگر کسی اتفاقی برایش بیافتد سعی مکنند ثابت کنند که کار آنها نبوده. یا حتی اینکه اصلا چیزی نبوده. خلاصه همه چیز یک جوری میگذرد که همیشه جایی برای دفاع هست.
اما گاهی به یک جایی میرسند- هنوز نمیدانم دقیقا چرا- که دیگر از این بازیگری خسته می شوند انگار. بعد آنجاست که یک باره همه چیز رو می شود. صحبت درباره انتخابات آزاد را ممنوع می شود. هرچه به انتخابات نزدیک می شویم فضا بسته تر می شود. روزنامه نگارها بازداشت و روزنامه ها مورد هجوم واقع می شوند. گروه های سیاسی مخالف به جای دعوت شدن از انتخابات رانده می شوند. محدودیت اینترنت بیشتر و قانون انتخابات سخت تر می شود. خلاصه دیگر ژست حکومت خوب دموکراتیک مهم نیست.
البته این شروع کار است. یعنی همه چیز که یکباره نمایان نمیشود. همین طور ذره ذره از حصر و زندان و دادگاه نمایشی شروع می شود تا کم کم میرسد به جایی که اسد رسید. یک باره 400 نفر را می کشت و عین خیالش نبود. بله، این شروع کار است و البته شروع خوبی نیست.

جستجوی این وبلاگ