این می رود که از آن پست های طولانی بدون
خواننده بشود. چون اولش یک چیز بود برای نوشتن و الان سه یا حتی چهار چیز که نوشتنش
در پست های جدا گانه هم احساس بلاهت ایجاد می کند. یعنی دو روز پیش که پس از آن
بحث دقیقا "کذایی" از کافه شب راهی خانه شدم در حالی که فشارم و پیش از
آن سطح آدرنالینم سر به فلک گذاشته بود،
از همان شب هی میخواستم بخش اصلی بحث را بنویسم، بعد بخش غیر اصلی هم اضافه شد،
بعد پریروز عواقب بحث هم معلوم شد و حالا هم نظر من راجع به این عواقب. میخواستم
بیخیال شوم کلاً، دیدم نمی شود، توانش نیست، مغزم را هزار راه می برد و رها نمی
کند. به هر حال.
یکم: بحث اصلی- دغدغه های انسان و ارزش
بحث اصلی سطح دغدغه ها بود، و اینکه ما چقدر اجازه ارزش گذاری بر تفکرات یا سلایق دیگران را داریم.
بحث از آنجایی شروع شد که من گفتم درک نمی کنم چرا فوتبال و فیلم یا کتاب بدون
مضمون و اساساً هرچیزی که مستقیماً در زندگی و جامعه موثر نیست برای کسی باید "دغدغه"
باشد و اینکه یک چنین دغدغه ای سبک و کم ارزش است (یا به قولی "cheap").
و البته دوستان معتقد بودند که من حق ارزش گذاری بر دغدغه دیگران را ندارم.
در توضیح این حساسیتم باید دو نکته را ذکر کنم:
اول اینکه تاکید من روی "دغدغه" است. اینکه کسی برای موضوعی بیش از سایر
موارد- یا به اندازه آنها- وقت بگذارد، از دست دادن یا حفظ کردنش برایش مهم باشد و
ذهنش را بیش از هر چیز درگیر می کند. اخبار فوتبال را به اندازه اخبار سیاسی دنبال
می کند، بازی فوتبال را که از دست بدهد دلخور می شود، تیمش که گل بخورد ناراحت می
شود و اگر ببازد حتی گریه می کند. این فوتبال چقدر در زندگی اش تاثیر داشت که این
همه برایش ارزش می گذارد؟ اگر همین توان و احساس را روی چیز دیگری بگذارد خیرش
بیشتر نیست؟ اصلاً کسی که همین مقدار زور و احساس را برای یک چیز ارزشمند- مثلا یک
دغدغه اجتماعی- صرف کند، فوتبال یا چیزی از این دست می تواند برایش این همه مهم
باشد؟
و توضیح دوم هم این است که من هم می فهمم که
آدمی زاد دلخوشی می خواهد، سرگرمی می خواهد، چیزی میخواهد که از جدیت های این دنیا
"موقتاً" دورش کند. من هم کسی
هستم که آهنگ چرند گوش می کنم، من هم وقتی خسته می شوم می روم تمام لپ تاپ ها و
موبایل های دنیا را زیر و رو می کنم، هیچ فایده ای هم به حالم ندارد. اما این ها
برای من دغدغه نیست. این ها صرفاً زنگ تفریح است. اگر اینترنت نداشته باشم، اگر
فلان فیلم را از دست بدهم، اگر آهنگ چرند نداشته باشم، اتفاقی نمی افتد. چیزی از
زندگی من کم نمی شود. اگر کسی نقدی یا توهینی به این تفریحات من بکند به غیرتم بر
نمی خورد. این ها با دغدغه فرق می کند، این ها به خودی خود دارای ارزش نیستند. و
از طرف دیگر، معتقدم همین سرگرمی های کوچک هم هرچقدر کمتر باشد آدم مفید تر و
ارزشمند تر می شود. منطقاً غیر از این هم نمی تواند باشد. کسی که همه عمرش را کتابهایی
خوانده که به یک جایش فایده می کند، کسی که به ازای ده فیلم کمدی کم ارزشی که من
دیده ام، ده فیلم پرمغز دیده، کسی که به جای همان یکی دو مسابقه فوتبال که من دیده
ام، یک کار مفید کرده... چنین فردی را نمی توان تخطئه کرد. نمی توان گفت که خشک
است و بی روح. شاید باشد، شاید نه، ولی چیزی که یقینی است این است که این آدم، آدم
مفید تر و با ارزش تری است.
اما اصلاً چه چیزی ارزش است؟ بحث هرم مازلو را
مطرح کردم، و گفتم که نیازهای انسان در ابتدای امر مادیات است، خوراک و پوشاک، و
بعد امنیت، و بعد که این نیازها فراهم شد به نیازهای معنوی می رسد، به رشد و تعالی
فکر می کند. و رشد و تعالی را من آن چیزی تعریف می کنم که خیر دیگران را پوشش بدهد،
این می شود ارزش. بهترین مثال برای اثبات این حرف این است که وقتی یک سوپراستار
سینما از دنیا می رود- مثلاً محمدرضا گلزار- ممکن است جامعه هنر و فرهنگ واکنش
داشته باشد، اما واکنش ماندگار نیست، ادامه دار نیست، از ذهن ها پاک می شود. در
حالی که وقتی یک بازیگر غیرمعمول و متفاوت- که دقیقاً به جامعه و انسان اهمیت
بارزی نشان داده است- از دنیا می رود، در ذهن ها می ماند، هرسال برایش مراسم می
گیرند و یادش را زنده می کنند؛ بهترین مثالش حسین پناهی. هر دو فرهنگی بودند، هردو
بازیگر بودند، اما یکی فردمحور و دیگری جامعه محور. مثال دیگرش غلامرضا تختی. از
بین این همه ورزشکار محبوب که مرحوم شده اند، آن کسی قهرمان ملی و چهره ماندگار می
شود که عنصر ظلم ستیزی و جامعه محوری را در منشش دارد. همین حکایت در تمام عرصه
های جامعه هست. انسان ناخودآگاه برای کسی که به جامعه می اندیشد و به دنبال رشد
خود و اطرافیانش باشد ارزش بیشتری قائل است، این می شود ارزش. فوتبال ارزش نیست.
آهنگ خوب- صرفاً خوب- ارزش نیست. کتاب داستان هرچقدر هم دلنشین باشد تا وقتی حرفی
برای گفتن نداشته باشد و به وجهه ای از وجوه انسان اشاره ای نکند ارزش نیست (می
توانید حتی مثال هایش را در ذهنتان بیاورید).
و درنهایت، این دسته سرگرمی ها وقتی دغدغه باشد
یعنی نیازهای فرد در همان سطوح اولیه هرم مازلو باقی مانده. این به خودی خود شاید
زیاد بد نباشد، اما وقتی بد و دردناک می شود که این فرد از قشر متوسط یا مرفه
جامعه، در بهترین دانشگاه کشور و با انواع امکانات برای رشد فکری باشد. دیگر از
چنین کسی چنین انتظاری نمی رود. کسی که می توانسته به جامعه اش فکر کند، می
توانسته دغدغه های مهمتری داشته باشد، و حالا وقتش سر مسائل خرده ریز تلف می کند،
وقتش را به لذات کوچک خودش می دهد، که این را من می گویم "خودخواهی". همین
دردناک و ناراحت کننده است.
دوم: بحث فرعی- ناسیونالیسم یا انترناسیونالیسم؟
بحث فرعی زمانی ایجاد شد مسعود بند کرد به اینکه
چرا پیروزی تیم ملی برای من آنچنان اهمیتی ندارد و غرور ملی چه می شود و فلان. آخر
کلام و حقیقت امر همین است که ناسیونالیسم برای من هیچ ارزشی ندارد، قبلا هم گفته
ام. ناسیونالیسم را به جرات می توان نسخه ترقیق شده نژادپرستی دانست، یا حتی بنیان
رشد نیافته آن. چیزی که مرا از ملت افغان و عراق جدا می کند تنها خطوطی فرضی است.
تنها مرزهایی است که از بعد انسانی هیچ ارزشی به من نمی دهد، هرچند از بعد مادی
برای پیشرفت لازمشان داشته باشم. هنگامی که در تیم ملی بازیکن ترک زبان ما افتخار
آفرینی کند، می گوییم "ما" بردیم و او را قهرمان خود می دانیم، اما چه
چیز مرا با یک ترک زبان ما کرد؟ و چرا همان تفکر و احساسات را درباره ترک های
ترکیه و آذربایجان ندارم؟ چه چیز باعث می شود برای من فرق داشته باشند ترک ها و
کرد ها و عرب های ایران، با هم زبان ها و هم نژادهایشان در کشورهای دیگر. چه چیز
فاصله می اندازد بین من و آن کودک فارسی زبان شیعه مذهب افغان، تنها چند کیلومتر
آن سو تر از مشهد؟ چرا پیشرفت ما مهم است (یا حداقل مهمتر است) و پیشرفت آنها نه؟
اگر انسان انسان است، دیگر تفاوتی نیست بینشان.
بله، مادامی که صرفا به دنبال تفریح میگردیم، به دنبال این هستیم که یک تیمی را
صرفا محض هیجان حمایت کنیم، مشکلی نیست. این همان کاری است که در جام ملت های
اروپا هم انجام می دهیم و حتی از تیمی حمایت می کنیم که ربطی به ما ندارد! دیگر
بحث ملیت مطرح نیست. اما وقتی ایرانی گری و "غرور ملی" راه می افتد حالم
بد می شود. از بین همه شعارهایی که از جنبش سبز شنیدم اگر یکی را بخواهم تخطئه کنم
شعار "نه غزه نه لبنان" بود. نه صرفا به خاطر اهمیتی که مسئله فلسطین
برایم دارد، بیشتر به این خاطر که ملت ما را از دیگر ملت ها جدا می کرد و برتری می
داد. اصلا غزه و لبنان نه، افریقا، امریکای لاتین، هرچی. چرا حمایت از این کشورها
مذموم است؟ چرا گمان می کنیم که اولویت با رفاه مردم ماست، چرا ترجیح می دهیم صدقه
هایمان به مردم خودمان برسد، نه به بقیه آدمیان؟
این هاست که مرا از ملی گرایی و ناسیونالیسم
بیزار می سازد.
سوم: دوستانی که خجالتشان مانع خیرخواهی است
درنتیجه بحث آن شب، یکی از دوستان خیلی عزیز
عنوان کرده بود که من مغرورم، نگاهم از بالاست و از این تیپ موارد. ذهنم را حسابی
درگیر کرد. اول میخواستم دفاع کنم از خودم، اما بعد دیدم حتماً فقط همین مورد
نبوده، مجموعه ای از موارد و خاطرات است که ماجرای بحث پرهیجان آن شب موجب یک جمع
بندی و نتیجه گیری از آن ها شده. دلخور شده بودم، نه از این بابت که چرا چنین فکری
کرده و یا چنین حرفی زده، از این بابت که چرا نگفته. آخر تویی که این همه رفیقی،
تویی که مرا نگه میداری به زور می بری کافه، نباید بعداً یک کلام از دهنت بیرون
بیاید که فلانی این چه طرز برخورد است؟ نباید حداقل همین اندازه فرصتم بدهی که
بگویم تمام آن حرفها نه نگاه از بالا که از دلسوزی و از باب کمک بود و منظورم این
نبود، و بعد بروم با خودم فکر کنم که دارم چرت می گویم و احتمالا حرفشان درست است؟
از دیگران بعید نیست که سکوت کنند، اما وقتی دوستان بدی آدم را نگوید که خیلی بد
می شود.
چهارم: آرمانگرایی ضدآرمان
همان موقعی که به چرایی این قضیه غرور و نگاه از
بالا فکر می کردم (احتمالاً برای دفاع از خودم، چون آدمی زاد بالفطره دنبال توجیه
اشتباهاتش است) این سوال برایم ایجاد شد که اصلا چرا آن شب آن طور جوش آوردم. چرا
تا آخر شب همش می خواستم بحث کنم و هی انگار فشارم بالا بود قبلم تند میزد. چرا
حتی همین حالا که این ها را می نوشتم همین طوری بودم.
جز آرمانگرایی چیزی به ذهنم نمی رسد. اینکه نمی
توانستم درک کنم آرمان های یک نفر به چیزی جز انسانیت معطوف باشد. این که
نمیخواستم ببینم کسانی که دور هم برای دغدغه های مشترکمان وقت گذاشتیم، جز این فکر
می کنند که هدف اصلی زندگی باید ربطی به انسان داشته باشد، ربطی به زندگی جامعه داشته باشد، ربطی به فکر و فلسفه داشته
باشد. باورم نمی شود که کسی با این سطح از تحصیلات، با این همه مطالعه و فرهنگ و
ارتباطات، هنوز لذات عادی را- یا حداقل غیرمرتبط با جامعه را- ارزشمند بداند.
من شاید خودم را و آرمانم را برتر ندانم- حداقل
در این مورد- بلکه بیشتر به این فکر می کنم که آدم ها ارزش بیشتر از این را دارند،
فکر می کنم آدم ها- آن هم این آدم ها- حیفند، حیف.
و البته هی فکر می کنم که آیا این آرمان ها و دل
سوختن ها، ارزش دلخور دو دوست خوب را داشت؟ ولو بی منظور و بدون قصد. نمیدانم اصلا
چرا من انقد حرص می خورم سر این چیزها؟ چرا دلم درد می گیرد قلبم تند میزندم، نفسم
کم می آید وقتی احساس می کنم کسی دارد جز این فکر می کند؟ که همه این موارد فقط مختص
همین موضوع است، و نه هیچ موضوع قابل بحث دیگری.