بیا به ساحل دریا به آزادی
فروگذاری ز سر٬ نخوت ستبدادی
کنون که عصر دموکراسی است و آزادی
مکن حکومت دل با اصول شدادی
صبا اگر گذری افتدت سوی تهران
پیامی از من دلسوخته بر بدان وادی
به سرو کاخ که مغرور به رعنایی شد
بگو قوام نداری چو ریشه ننهادی
کنند ریشه به دل ها رجال بخت بلند
نه شاخ و برگ که ریزد به جنبش بادی
ببسته ای در آزادی و عدالت را
در سعادت بر روی خلق نگشادی
بسا کسان که سزاوار بند و زنجیرند
کنند ظلم وجنایت به نام آزادی
ایرج میرزا
شاید هنور هم
در پشت چشم های له شده در عمق انجماد
یک چیز نیم زنده ء مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها
فروغ (آیه های زمینی )