دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
سعدی
شب سردی است٬ و من افسرده.
راه دوری است٬ و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم تنها از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت٬
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر این تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر آرم از دل:
وای این شب چقدر تاریک است!
سهراب
مهمانسرای دو دنیای اشمیت رو خوندی؟تو کتابخونه هست.نگاه دختر داستان به زندگی جالبه.
نه نخوندم. ولی حتما میگیرم. حالا فعلا که دانشگاه 2 هفته تعطیله!!!