سخن نامه

از هر دری سخنی

سخن نامه

از هر دری سخنی

آرامش

تو این فکربودم که اخه این چه زندگی ایه. من به چه دردی می خورم تو این دنیا و دنبال یه سری راه هایی می گشتم که هم من از دست این دنیا خلاص شم هم این دنیا از دست من. رسیدم به یه کوچه نسبتا تاریک و تنگ. وارد کوچه شدم و شروع کردم به راه رفتن. از جلو یه پسر جوون میومد. وقتی رسید به من٬ با دستش کمرم رو گرفت و منو به خودش نزدیک کرد٬ اون قدر که ضربان قلبش رو میشنیدم. اول خواستم داد بزنم ولی این قدر آرامش داشتم که صدام در نیومد. بعد دستم رو گرفت و شروع کردیم به راه رفتن تا رسیدیم به یه خونه قدیمی. رفتیم تو. از پله ها رفتیم بالا و رسیدیم به اتاق خواب. دراز کشیدیم رو تخت. منو بغل کرد و شروع کرد خاطرات بچگیش رو گفتن. من فقط گوش می کردم. بعد که تموم شد گفت: حالا نوبت تو. ولی من فقط یه نگاه عمیق بهش انداختم و زدم زیر گریه... 

داستان یک غریبه

نوشته ی ا.ه

 

اعدام

اعدام هیچ فرقی با آدم کشی نداره!  


 یا بخشیدن خیلی سخته٬ یا اینکه هیچ لذتی نداره که همه ازش فراری هستن.  


 به آغوش بی کینه ای تشنه ام  

به لبخنده آیئنه ای تشنه ام 

سلامی صمیمانه آیا کجاست 

سر آغاز الفت خدایا کجاست 

خدایا سرای محبت کجاست 

من آواره ام شهر الفت کجاست 

 

مهستی

خر و زنبور

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود. در یک چمنزاری خرها و زنبورها زندگی می کردند. روزی از روزهاخری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود ، می کند و زنبور بیچاره که خود رابین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند ، زبان خر را نیش می زند وتا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد . خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند ، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر ، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید :

« زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.» ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است.ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد ، از خر عذر خواهی می کند و می گوید :« شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.» خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید :« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است ؟» ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید :« می دانم که مرگ حق تو نیست . اما گناه تو این که با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است. 

داستان  کوتاه 

موج سخن

لطفا مرا نقد کنید!

زن ومردجوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند.روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال  آویزان کردن رخت‌های  شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید.

احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک  شدن آویزان می‌کرد،

زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه..

 حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بندرخت تعجب کردوبه همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.."

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!

داستان های کوتاه 

(موج سخن) 


 می شه از من انتقاد کنید. قول می دم در مورد همه انتقادا فکر کنم وسعی می کنم  عملیشون کنم. مرسی.

ثروت واقعی کورش بزرگ٬ مردی که جهنم را خرید

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود برنمی داری و همه را به سربازانت می‌بخشی؟
کورش گفت: اگر غنیمت های جنگی رانمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟!  کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوش‌شان رسانید.
مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنهارا پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره‌اند مثل این می‌ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد!  


در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.
فرد
 دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. 

 دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم...! 

کاش یکی امروز پیدا بشه که این جهنم رو از بهشت فروشا بخره 

 

داستان های کوتاه 

(mojesokhan.blogsky.com)