وقتی در جاده ای راه می ری٬ تو فکری٬ یهو از پشت یکی میاد و می زنه رو شونت. اول از جا می پری ولی بعد که صورت طرفو می بینی برق چشات از ۲۰ کیلومتری مشخص می شه. اتفاقا داشتی فکر می کردی که اگر دیدیش بهش چی بگی ولی یهو انگار همه حرفا یادت می ره به ته ته پته میوفتی. بعد سوالا یکی یکی یادت میاد و شروع می کنی به پرسیدن. از یه طرف فکر می کنی نکنه خسته شه ولی از طرف دیگه دوست نداری حرفات تموم شه چون اگه تموم شه اون می ره. هی سوال می پرسی و اون هی با حوصله جواب می ده. ولی بلاخره مجبوری تمومش کنی. حالا مجبوری بری. خیلی ناراحتی از این که قراره جدا شی. ولی همیشه آخر هر دیداری جداییه...
چقدر سخته ! دلت نمی خواد هیچ وقت لحظه ی جدایی برسه
مبارکه
اره خیلی سخته. یه احساسه دوگانه است از یه طرف زجر می کشی که زمان داره می گذره از یه طرفم خوشحالی چون هست
فکر میکنم همه یه تجربه ای ازین پستت دارن.مگه فهیمه هم نت میاد؟:-)
نه این فهیمه ون فهیمه نیست
درون اتاقک اندوه
پیرمردی
از زخم وجلپاره
پرنده سپید صبح را
پر می کند ـــ
بر صفحات کاهی پاییز
باران میچکد
و بر مسیر راه
خرده سنگ و استخوان
در
زانوهای هیچی لطیف
شیار باز میکنند.
پرهایی خونین در باد
پرواز میکنند