سخن نامه

از هر دری سخنی

سخن نامه

از هر دری سخنی

جدایی

وقتی در جاده ای راه می ری٬  تو فکری٬ یهو از پشت یکی میاد و می زنه رو شونت. اول از جا می پری ولی بعد که صورت طرفو می بینی برق چشات از ۲۰ کیلومتری مشخص می شه. اتفاقا داشتی فکر می کردی که اگر دیدیش بهش چی بگی ولی یهو انگار همه حرفا یادت می ره به ته ته پته میوفتی. بعد سوالا یکی یکی یادت میاد و شروع می کنی به پرسیدن. از یه طرف فکر می کنی نکنه خسته شه ولی از طرف دیگه دوست نداری حرفات تموم شه چون اگه تموم شه اون می ره. هی سوال می پرسی و اون هی با حوصله جواب می ده. ولی بلاخره مجبوری تمومش کنی. حالا مجبوری بری. خیلی ناراحتی از این که قراره جدا شی. ولی همیشه آخر هر دیداری جداییه...

نظرات 5 + ارسال نظر
فهیمه جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ق.ظ http://dokhtardooneh.blogsky.com

چقدر سخته ! دلت نمی خواد هیچ وقت لحظه ی جدایی برسه

شهره جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 ق.ظ

مبارکه
اره خیلی سخته. یه احساسه دوگانه است از یه طرف زجر می کشی که زمان داره می گذره از یه طرفم خوشحالی چون هست

حیران یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ب.ظ http://dr-heiran.blogfa.com

فکر میکنم همه یه تجربه ای ازین پستت دارن.مگه فهیمه هم نت میاد؟:-)

شهره سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:17 ب.ظ

نه این فهیمه ون فهیمه نیست

تاس یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:35 ب.ظ

درون اتاقک اندوه

پیرمردی

از زخم وجلپاره

پرنده سپید صبح را

پر می کند ـــ

بر صفحات کاهی پاییز

باران میچکد

و بر مسیر راه

خرده سنگ و استخوان

در

زانوهای هیچی لطیف

شیار باز میکنند.



پرهایی خونین در باد

پرواز میکنند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد