من و تو در گذر تندباد حادثه ها
هزار مرتبه اوج و حضیض ها دیدم
مپوش چشم امید از وطن
که ما زین بیش
به عمر خویش
چه ضد و نقیض ها دیدیم
نگفتمت تنها مرو شب در کمین نشسته
سیمای آن آزاده را غم بر جبین نشسته
نگفتمت با من بیا تا سرزمین خورشید
که رنگ غم بر قامت این سرزمین نشسته
نگفتمت که ظلمت بر جاده ها نشسته
صد پیچ کاروان کش تا شهر ما نشسته
رفتی و به راه مانده ای
در شب سیاه مانده ای
آماده شو ای همسفر که بر خطر بار دگر پا بنهیم
به یکدگر بار دگر دست دل و یگانگی ها بدهیم
کن رها بازوی در بند مرا
پای دربند دماوند مرا
خیز و چیره شو بر خطر
فکر چاره کن همسفر
همت کن و از عزم خود یاری طلب که پشت شب می شکند
که جلوه خورشید ما پلاس شب ز خانه بیرون فکند
کن رها بازوی در بند مرا
پای دربند دماوند مرا
خیز و چیره شو بر خطر
فکر چاره کن همسفر
دههههههههههههههههه!چرا هیشکی نمی نویسه!اون موقه که هی هرروز همو تو یونی می دیدیم هیم فرت و فرت پست می ذاشتین همتون...حالا که همو نمیبینیم کلاس می ذارین یا افاضات ادبیتون ته کشیده یا همه با هم چله گرفتین؟!!!!!!!!!!!:)
شب ،
پیچیده در پارچه ای سپید
از پشت زخمی راه ها
به سوی شهر
کشیده میشود آرام
و دست خسته از پس شیشه
به تاول کبود تابستان؛.
کسی نمیبیند
چگونه دلتنگیها
درون سایه های بلند غروب میخزند...
و
فراغت ؛ همچون خوره
ثانیه هایم را فرا میگیرد .