رو به بیرون نگاه می کنم ولی نمی تونم درونه خودم رو ببینم. احساس می کنم اونقدر از خودم دورم که حتی راه برگشتم هم ندارم. یادم رفته که از چه چیزهایی خوشم میاد ولی دیروز با دوستی از هفت تیر تا چهار راه امیر آباد راه رفتم و بسی نوستالژی شدم. کلی با هم شعر و قصه خوندیم. یاد 2-3 سال پیش افتادم. می تونم بگم بعد از یه مدت طولانی دلم خواست که بلوار کشاورز هیچ وقت تموم نشه و تا تونستم شیطونی کردم ولی فهمیدم خیلی نباید خودم رو رها کنم چون خطرناک می شم. البته خیلی هم خوش می گذره!