آنگاه که کودک بودم با آرزوهای خود بازی می کردم٬ در پی آنها می دویدم و گاهی آنها در پی من. آنها را پروراندم٬ فربه کردم٬ وابسته شان شدم٬ از پله ها دوان دوان به بالایشان بردم و به اوجشان رساندم و امروز٬ ای آرزوهای من که بر بام دل صف کشیده اید و یک به یک خود را به نیستی پرتاب می کنید٬ اندکی درنگ کنید.
ا.ه
بهههههههههههههه! چه عجب از این ورا!
سلام. قشنگ بود.
نمیدونم آرزو هام هستن که خودشون رو پرت میکنن. یا یکی داره اونا رو هل میده.