این روزها من ماندم و یک سبد خاطره. من ماندم و تنهایی و خوشی های دوران کودکی. گاهی کفشهایم را جا به جا می پوشم و گاهی بندهای کفشم را جا به جا می بندم شاید بازگردم به دوران دوست داشتنی. دوران سرشار از نادانی و سرخوشی. آنگاه که نمی فهمیدم بابا آب داد یعنی چه؟! نمی دانستم که مفهوم بابا نان دارد یعنی چه؟! و ادامه می دادم این سرگذشت را با نادانی ام. گاهی نمی دانم که این بل بشور بی محتوا مرا به کجا می کشاند... ولی هر چه هست گاهی با صدایی هر چند آزرده به دنیا باز می گردم. صدای گرمی که تمام زندگانی ام شده است. هر چند و گاه گداری. کاش می پیوستم به...