این راه کبود٬ در آستانه افتادن از بالاترین نقطه جهان٬ بدون گریزگاه و آواره از هر جا که رفته است. دور می شود از آنانکه عزیز می پنداشت و با حسرتی عمیق به تمام گذشته اش می نگرد. آهی از نهادش بر می خیزد که ای کاش هیچ گاه نزاده بودم تا مجبور شوم دوباره به ابتدا بازگردم. و این اندوه جان کاه از هسته اش تا انتهای مغز استخوانش را می سوزاند. می داند که گریه سر دادن فقط راه را هموارتر می کند و مسیر را کوتاه تر. صدایی از او بر نمی خیزد و نگاه خیره اش تمام غمش را فریاد می زند. با خود می اندیشد کاش کاری نکرده بودم؛ کاش مانند دیگران بودم ولی می دانست که آنچه می گوید چرندیاتی است که دیگران تایید می کنند و بغض تمام جانگاه او را پر می کند و لحظه پایان و صدایی که گوش فلک را پر می کند و بعد سکوت محض و پایان داستان زندگی...
چی شدههههههههه ؟!!!


فقط یه حس بد گرفتم!! اما اصن نفهمیدم چی می گی؟!!