سخن نامه

از هر دری سخنی

سخن نامه

از هر دری سخنی

علم

بر بالای معبد علم نوشته اند:  ورود بی ایمان ممنوع! 

لئوناردو داوینچی

توبه

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم    صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم 

باغ بهشت و سایه ی طوبی و قصر حور      با خاک کوی دوست برابر نمی کنم 

تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است      گفتم کنایتی و مکرر نمی کنم 

هرگز نمی شود ز سر خود خبر مرا            تا در میان میکده سر بر نمی کنم 

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن    محتاج جنگ نیست برادر نمی کنم 

این تقویم تمام که با شاهدان شهر           ناز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم 

حافظ جناب پیر مغان جای دولتست           من ترک خاک بوسی این در نمیکنم

دوست مشمار آن که در نعمت زند 

لاف یاری و برادر خواندگی 

دوست آن دانم که گیرد دست دوست 

در پریشان حالی و درماندگی 

سعدی 


 

شب سردی است٬ و من افسرده. 

راه دوری است٬ و پایی خسته. 

تیرگی هست و چراغی مرده. 

می کنم تنها از جاده عبور: 

دور ماندند ز من آدم ها. 

سایه ای از سر دیوار گذشت٬ 

غمی افزود مرا بر غم ها. 

فکر این تاریکی و این ویرانی 

بی خبر آمد تا با دل من 

قصه ها ساز کند پنهانی. 

نیست رنگی که بگوید با من 

اندکی صبر سحر نزدیک است. 

هر دم این بانگ بر آرم از دل: 

وای این شب چقدر تاریک است! 

سهراب

...

آه! ای زباله های نفرین شده ای که در این گودال لعنت شده که 

واژگان یارای توصیف آن را ندارد٬ پرتاب شده اید! 

کاش در دنیای بالا٬ چون گوسفند و بز زیسته بودید! 

هنگامی که به کف آن چاه تاریک رسیدیم٬ 

در جایی باز هم پایین تر٬ زیر پای غول مهیب ایستادیم 

و هنوز هم حصار بلند دوزخ را شاهد بودم٬ 

شنیدم کسی می گوید: مراقب باش گام هایت را کجا می نهی! 

دقت کن٬ سر برادران نگون بخت و بد فرجام و دردمند را با قدم هایت٬ پایمال نکنی! 

کمدی الهی(دوزخ)

راه

در نیمه راه زندگی٬ خود را در جنگلی تاریک یافتم... 

به خود آمدم وز خواب غفلت پریدم... 

زیرا راه راست یکسره از میان رفته و گم گشته بود... 

آه! چه سخت است سخن گفتن 

از آن جنگل وحشی٬ انبوه و خشن...!  

یاد آن نیز٬ ترسی قدیمی در دل و جانم پدید آورد!

تلخی آن چنان است که مرگ نیز به پایش نمی رسد... 

یارای وصف حضورم در آن جنگل نیست...! 

چنان خسته و خواب آلود بودم٬ 

که نفهمیدم چه وقت از راه راست منحرف گشتم...! 

کمدی  الهی(دوزخ)

دانته