آه! ای زباله های نفرین شده ای که در این گودال لعنت شده که
واژگان یارای توصیف آن را ندارد٬ پرتاب شده اید!
کاش در دنیای بالا٬ چون گوسفند و بز زیسته بودید!
هنگامی که به کف آن چاه تاریک رسیدیم٬
در جایی باز هم پایین تر٬ زیر پای غول مهیب ایستادیم
و هنوز هم حصار بلند دوزخ را شاهد بودم٬
شنیدم کسی می گوید: مراقب باش گام هایت را کجا می نهی!
دقت کن٬ سر برادران نگون بخت و بد فرجام و دردمند را با قدم هایت٬ پایمال نکنی!
کمدی الهی(دوزخ)
در نیمه راه زندگی٬ خود را در جنگلی تاریک یافتم...
به خود آمدم وز خواب غفلت پریدم...
زیرا راه راست یکسره از میان رفته و گم گشته بود...
آه! چه سخت است سخن گفتن
از آن جنگل وحشی٬ انبوه و خشن...!
یاد آن نیز٬ ترسی قدیمی در دل و جانم پدید آورد!
تلخی آن چنان است که مرگ نیز به پایش نمی رسد...
یارای وصف حضورم در آن جنگل نیست...!
چنان خسته و خواب آلود بودم٬
که نفهمیدم چه وقت از راه راست منحرف گشتم...!
کمدی الهی(دوزخ)
دانته
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر "
فروغ فرخزاد
خب٬ هر چی ملا یادت داده ول کن٬ فقط یک گناه وجود داره والسلام. آن هم دزدی است. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است. می فهمی چه می گویم؟
اگر مردی را بکشی٬ یک زندگی را می دزدی.حق زنش را از داشتن شوهر می دزدی٬ حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی. وقتی دروغ می گویی٬ حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می کنی٬ حق کسی را از انصاف می دزدی و ...
بادبادک باز (خالد حسینی)
من خیلی خوشحالم که وبلاگ زدم و این خیلی خوبه که بچه ها میان و بهش سرمی زنن. مرسی!
خیلی حالم گرفته است. امروز وقتی اون پسره تو مترو داشت با بی حوصلگی تمام عروسک چسبونی که دستش بود رو معرفی می کرد٬ خواستم بغلش کنم و بگم آخه تو چه گناهی کردی!
روزی گذشت پادشی از گذرگهی فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خواست
پرسید زان میانه یکی کودکی یتیم کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزن گوژپشت و گفت این اشک دیده من وخون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته اند این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است آن پادشاه که مال رعیت خورد گداست
بر قطره سرشک یتیمان نظاره کن تابنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین به کجروان سخن از راستی چه سود کو آنچنان کسی که نرجد ز حرف راست
پروین اعتصامی