سخن نامه

از هر دری سخنی

سخن نامه

از هر دری سخنی

۱۰ درس طلایی از آلبرت انیشتین

۱- کنجکاوی را دنبال کنید.
“من هیچ استعداد خاصی ندارم. فقط عاشق کنجکاوی هستم”

۲- پشتکار گرانبها است.
“من هوش خوبی ندارم، فقط روی مشکلات زمان زیادی می گذارم”

۳- تمرکز بر حال
“مردی که بتواند در حالی که دختر زیبایی را می بوسد با ایمنی رانندگی کند، به بوسه اهمیتی را که سزاوار آن هست نمی دهد”

۴- تخیل قدرتمند است.
“تخیل همه چیز است. می تواند باعث جذاب شدن زندگی شود. تخیــل به مراتب از دانش مهم تر است”

۵- اشتباه کردن
“کسی که هیچ وقت اشتباه نمی کند هیچ وقت هم چیز جدید یاد نمی گیرد”

۶- زندگی در لحظه
“من هیچ موقع در مورد آینده فکر نمی کنم، خودش بزودی خواهد آمد”

۷- خلق ارزش
“سعی نکنید موفق شوید، بلکه سعی کنید با ارزش شوید”

۸- انتظار نتایج متفاوت نداشته باشید.
“دیوانگی یعنی انجام کاری دوباره و دوباره و انتظار نتایج متفاوت داشتن”

۹- دانش از تجربه می آید.
“اطلاعات به معنای دانش نیست. تنها منبع دانش تجربه است”

۱۰- اول قوانین را یاد بگیرید بعد بهتر بازی کنید.
“اگر شما قوانین بازی را یاد بگیرید از هر کس دیگر بهتر بازی خواهید کرد”

رهایی

کن رها بازوی در بند مرا  

پای در بند دماوند مرا...

ای روزگار

یه اشتباه تو زندگی یه آدم می تونه خرابی های بزرگی ایجاد کنه. وقتی یه چیز رو پشت گوش میندازی و می گی درست می شه خیلی باید حواست باشه که آخر کاری پشیمونت نکنه! 


 

راستی من فعلا شیفتام افتاد بیمارستان سینا.


  

یه احساس عذاب وجدان خاصی دارم و احساس می کنم یکی از دستم ناراحته.خیلی دارم اذیت می شم. کاش می شد ازش بپرسم. کمک...

لحظه

شاید خوشبختی دیدن لبخند کودکی در آغوش شقایق باشد 

شاید خوشبختی دیدن اسبی در سرزمین یخبندان آرزوهاست 

شاید خوشبختی ریختن قطره اشکی از شادی است 

شاید خوشبختی درک انسانی دیگر است 

شاید آمیخته به عشق شاید آمیخته به دوستی 

شاید دیدن رویایی زیباست 

لیک در قطره اشکی که در دریای طوفانی زندگی موج میزند 

در آسمان آبی آرزوها٬ آنرا نباید جست 

به افق ناملایم فرداها نباید سپرد 

دیده بگشای 

گلبرگهای زیبای زندگانی را بنگر 

به زیبایی لحظه ایمان آور...

تو را من چشم در راهم

تو را من چشم در راهم  
شباهنگام، 
که می گیرند در شاخ تلاجن، سایه ها رنگ سیاهی 
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛ 
تو را من چشم در راهم  
شباهنگام،  
در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛ 
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام 
گرم یاد آوری یا نه 
من از یادت نمی کاهم؛ 
تو را من چشم در راهم ...
نیما یوشیج