سخن نامه

از هر دری سخنی

سخن نامه

از هر دری سخنی

تپش

تنها وقتی زنده ای که قلبت می تپه ولی گاهی اونقدر زیاد می تپه که کلافت می کنه و اون وقت رو میاری به لیبریوم و ایندرال و ... . 

هی نفس عمیق می کشی و اون قدر اکسیژن به مغزت می رسه که چشات سیاهی می ره و همش با خودت کلنجار می ری که چرا؟!  

همه چیز به نظرت تکراری و مسخره میاد و هر شب که می ری تو رختخواب خودت رو لعنت می کنی تا گریه ات بگیره و اونقدر اشک می ریزی تا خوابت ببره و فردا صبح با چشای پف کرده دوباره زندگی رو از سر می گیری. 

شاید باید کمی صبر کنی تا عجل تمام این بازی ها رو به سخره بگیره و تو رو از این سر در گمی نجات بده...