تنها وقتی زنده ای که قلبت می تپه ولی گاهی اونقدر زیاد می تپه که کلافت می کنه و اون وقت رو میاری به لیبریوم و ایندرال و ... .
هی نفس عمیق می کشی و اون قدر اکسیژن به مغزت می رسه که چشات سیاهی می ره و همش با خودت کلنجار می ری که چرا؟!
همه چیز به نظرت تکراری و مسخره میاد و هر شب که می ری تو رختخواب خودت رو لعنت می کنی تا گریه ات بگیره و اونقدر اشک می ریزی تا خوابت ببره و فردا صبح با چشای پف کرده دوباره زندگی رو از سر می گیری.
شاید باید کمی صبر کنی تا عجل تمام این بازی ها رو به سخره بگیره و تو رو از این سر در گمی نجات بده...