این مرزها، آه از دست این مرزها. این شکنجه گاههای بی انتظام. دورترین آبادی در نزدیک ترین افق دیدبانیه دل همین مخمصه ایست که نامش زدگانی است. آن چه مرا در این شکنجه گاه اواره تر می کند شاید احساسی است به عمق یک دل. شاید پر و شاید خالی. و این دیرینه رفیق بی زبان که تمام اشکها و گریه های مرا در خود بلعیده و چهره ای خندان ولی تلخ از من به جای گذاشته است، دست هایم را رقصان و سینه ام را مالامال الام کرده است، مرا وا می دارد تا با تپشهایش به این مسخره بازار بی محتوا با لبخند ادامه دهم. انگار با کسی عهد بسته است. انگار تمام دنیا او را یاری می کنند. گاه از خود می پرسم که آیا این منم که می بینم یا اوست؟! ولی باز هم بی جوابم مثل همیشه. کاش من و غم و مرگ این گونه با هم اخت نبودیم. آنگاه شایدهامان و خنده هامان و نفس هامان رو به سویی دیگر داشت...
سلام عزیزم خوبی ؟ وبلاگ باحالی داری من که خوشم اومد . من یهت سر زدم توم بیا یه سر بهم بزن اگرم دوست داری منو به اسم نایاب ترین ها لینک کن و بیا تو سایتم صفحه تبادل لینک اونجا لینک خودت رو بزار . منتظرتم ممنون الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
تو را میخواهم ، به تو نیاز دارم ، دیگر طاقت دوری ات را ندارم.
خسته شدم از صبر و انتظار ، من همانم ، یک عاشق بی قرار.
تو را میخواهم و این را میدانم که بی تو یک لحظه نیز نمیتوانم زنده بمانم.
تا کی باید در حسرت نگاه به چشمانت بمانم ، تا کی باید بنشینم در گوشه ای و بهانه ی تو را بگیرم.
این دنیا برای همه زیباست اما بی تو برای من بی معناست.
معنا کن برایم ای زیباترین واژه ی زندگی ام.
از شب نمی هراسم زیرا تو روشنایی شبهای منی .
از عشق نمی هراسم زیرا تو قشنگترین لحظه ی عاشقانه منی.
تو را میخواهم ، به تو نیاز دارم ،هر جا که هستی آغوشت را برایم باز کن که دیگر طاقت ندارم.
خودت را به من نزدیک و نزدیکتر کن ، تا حتی لحظه ای عطر وجودت را حس کنم ، تا لحظه
ای به خودم بیایم و حضورت را در کنارم حس کنم. تو را میخواهم ، به تو نیاز دارم ، ای دنیا
لحظه ای سکوت کن که من فریادی در سینه دارم: دوستت دارم عشق من
شهرههههههههههههههههههه....
یه ذره خوشحال بنویس دیگه