این روزها انسان ها می میرند و ما فقط نظاره گریم. شاید این روزها همه اهل محل دلهره دارند. انگار من مانده ام تنها در میان دلهره های آنها. به من می گویند آرام باش، انگار که خود را تسکین می دهند. برای من لالایی می خوانند تا خود بخوابند. ولی من هر چه بیشتر می روم باتلاق را بیشتر احساس می کنم. گاهی احساس خفگی می کنم. این بیهوده تلاش من برای اثبات آشفتگیم مرا تا تیغگاه مرگ می کشاند.
در این تیغگاه، اندیشه ها به کجا می روند، شاید بی جهت به جایی نمی روند و سرگردان به دیوارها می کوبند. در هیچ کجای این خانه تنگ راه فراری نیست، حتی روزنه ای...
پاهایم مرا به کجا می کشاند؟! نمی دانم شاید دستهایم باید ببرد آبروی این حقیر زاده شده در ظلمات یک شب بی سحر را...
کاش می شد...
کــــــــــــــــآش مـــی شـــد آدمــــــــــــــ…….. گــــــآهی به اندازه ی نـیــآز، بمیـــــرد!!!
بعد بلند شــــــود آهستــــه آهستــــــــه خــــــــآک هایش رآ بتکــــــــآند ،
گردهآیش بمآند ...
اگــــــــر دلش خوآست، برگردد به زنــــــــــدگی. . .
دلش نخوآست، بخوآبــــــــــــــــد تا ابــــــــــــــــــــــد..........
چقدر زیبا ...