استیصال...
همانند پرنده ای وحشی در قفسی کوچک، از این دیوار قفس به دیوار دیگر می کوبم. تمام راه ها بسته شده است. بالهای خونینم شکسته اند. و در انتظار راهی برای رهایی، قفس را می تکانم. توانم کمتر از حرکاتم است و مرا میازارد...
ای مرگ آغوش گشاده ای می خواهم برای تسکین. شانه ی بی منتی می خواهم برای گریستن و لبان ساکتی می خواهم برای التیام. گاه و بی گاه شکستنهایم و آرام و آرام از پا در آمدنم بهانه ای ایست برای دیدار تو. شاید در نزدیکی باشم و یا دور ولی همواره به یادت هستم. می دانم روزی مرا به آغوش خواهی کشید و چه بی صبرانه انتظارت را می کشم...