و مرگ این آهسته تیر استخوان سوز چندی است که گاه به گاهی در کنارم می نشیند و آن سان درد دل میکنیم که گویی از بدو تولد با هم زاده شده ایم. گاهی من بر شانه ی او می گریم و گاهی او بر شانه ی من. و گاهی فقط خیره به هم می نگیریم گویی یا من می خواهم به سوی او پرواز کنم یا او هوای وجود مرا کرده. نمی دانم چرا هیچ کدام موفق نمی شویم. به او گفتم که دیگر اشکی در چشمانم نمانده و بدن رنجورم دیگر طاقت این گونه چیزها را ندارد ولی او... فقط به من لبخندی زد و گذشت...
آنکه دردش بیشتر
درکش بیشتر
سلام
دل نوشته هاتون خاص و سرشار از احساس اند
قلم روانی دارید...
موفق باشید
سلام دوست خوبم
وب قشنگی داری
خوشحال میشم به وب من هم سر بزنی
میتونی برای وبلاگت آدرس جدید ثبت کنی
http://s2a.ir
چقدر زیبا