-
قضاوت
سهشنبه 13 آذرماه سال 1397 09:41
فلانی رو دیدی... فلان کس رفته فلان جا... فلان کس لباس پوشیده... فلان کس در مورد من این جوری فکر می کنه... این فکرها و احساسات بعضی وقت ها یه جوری اشتباه در میاد که ادم و می کوبونه زمین. هممون انسانیم البته، نمی تونیم جلوی افکارمون رو بگیریم و گاهی جلوی چونمونو، و در نهایت ما می مونیم و پشیمونی یک قضاوت اشتباه یا شادی...
-
ارامش
سهشنبه 18 خردادماه سال 1395 21:32
من تن فروش نیستم. من محبت می خرم و محبت می فروشم. اگر خانه نداشتن جرم است، اگر ماشین نداشتن جرم است، اگر مدرک نداشتن جرم است و اگر محبت کردن جرم است و عشق جرم است. من ادم مجرم را بیشتر دوست دارم. اگر دروغ گفتن افتخار است، اگر اولویت در ارث پدری است اگر نان بازو خوردن ندارد...
-
خانه
سهشنبه 27 مردادماه سال 1394 21:11
استیصال... همانند پرنده ای وحشی در قفسی کوچک، از این دیوار قفس به دیوار دیگر می کوبم. تمام راه ها بسته شده است. بالهای خونینم شکسته اند. و در انتظار راهی برای رهایی، قفس را می تکانم. توانم کمتر از حرکاتم است و مرا میازارد...
-
روزگار من
دوشنبه 5 مردادماه سال 1394 22:10
ای مرگ آغوش گشاده ای می خواهم برای تسکین. شانه ی بی منتی می خواهم برای گریستن و لبان ساکتی می خواهم برای التیام. گاه و بی گاه شکستنهایم و آرام و آرام از پا در آمدنم بهانه ای ایست برای دیدار تو. شاید در نزدیکی باشم و یا دور ولی همواره به یادت هستم. می دانم روزی مرا به آغوش خواهی کشید و چه بی صبرانه انتظارت را می کشم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 مهرماه سال 1393 08:42
دیوانه ام من به دنبال نشاط و حالتی مستانه ام//روز و شب در جستجوی سیرتی رندانه ام تا بفهمم تار و پود عشق را در شهر و ده//مست و بی پروا بدنبال یکی پروانه ام بس که ضربت خورده ام از آشنایان خودم//آشناترسم کنون، همصحبت بیگانه ام عاقلی گر مصلحت جویی و ترک عاطفه است//فاش گویم با خرد بیگانه ام دیوانه ام امن و آسایش ندیدم در...
-
زندگی
سهشنبه 1 مهرماه سال 1393 06:49
تو چه گفتی سهراب؟ قایقی خواهم ساخت ... با کدوم عمر دراز؟ نوح اگر کشتی ساخت، عمر خود را گذراند با تبر روز و شبش، بر درختان افتاد سالیان طول کشید، عاقبت اما ساخت پس بگو ای سهراب ... شعر نو خواهم ساخت بیخیال قایق .... یا که میگفتی .... تا شقایق هست زندگی باید کرد؟ این سخن یعنی چه؟ با شقایق باشی.... زندگی خواهی کرد ورنه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 مردادماه سال 1393 15:41
عمر گران می گذرد خواهی نخواهی سعی بر ان کن نرود رو به تباهی
-
روز تولد من
شنبه 19 بهمنماه سال 1392 21:01
نمی دانم از بهر چه آفریده شده ایم. تن دادن به خفتنی بیمار گونه و یا بیداری با جنجال بیهوده. هر چه که باشد در هر سالگردی هر کس ما را با عنوانی شاد باش می نماید. چه باشیم یا که نه. این اسودگی های بیخیال، کسی در جایی می میرد و در جایی دیگر متولد می شود. آیا متعلق است به آنجا و یا فقط خاک می شود در بستری خصم آلود. این رفت...
-
دلم
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1392 00:30
این مرزها، آه از دست این مرزها. این شکنجه گاههای بی انتظام. دورترین آبادی در نزدیک ترین افق دیدبانیه دل همین مخمصه ایست که نامش زدگانی است. آن چه مرا در این شکنجه گاه اواره تر می کند شاید احساسی است به عمق یک دل. شاید پر و شاید خالی. و این دیرینه رفیق بی زبان که تمام اشکها و گریه های مرا در خود بلعیده و چهره ای خندان...
-
روزهای اول
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1392 23:17
من؛ مرگ و غم. در سه گوشه نشسته ایم هر کس شعری می خواند و زمزمه ها صدای مبهمی ایجاد کرده است. من می گویم: مرنجان دلم را که این مرغ وحشیِ، ز بامی که برخاست و مشکل نشیند. مرگ می گوید :چنان بی خود شدم از خود که... و غم می گوید: شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید مگر مساحت رنج مرا حساب کنید محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید خطوط...
-
این روزها
دوشنبه 4 شهریورماه سال 1392 23:21
و مرگ این آهسته تیر استخوان سوز چندی است که گاه به گاهی در کنارم می نشیند و آن سان درد دل میکنیم که گویی از بدو تولد با هم زاده شده ایم. گاهی من بر شانه ی او می گریم و گاهی او بر شانه ی من. و گاهی فقط خیره به هم می نگیریم گویی یا من می خواهم به سوی او پرواز کنم یا او هوای وجود مرا کرده. نمی دانم چرا هیچ کدام موفق نمی...
-
شب
پنجشنبه 20 تیرماه سال 1392 12:27
این روزها انسان ها می میرند و ما فقط نظاره گریم. شاید این روزها همه اهل محل دلهره دارند. انگار من مانده ام تنها در میان دلهره های آنها. به من می گویند آرام باش، انگار که خود را تسکین می دهند. برای من لالایی می خوانند تا خود بخوابند. ولی من هر چه بیشتر می روم باتلاق را بیشتر احساس می کنم. گاهی احساس خفگی می کنم. این...
-
خودم یا خودم!!!
یکشنبه 26 خردادماه سال 1392 15:04
وقتی آدم با خودشه فکر می کنه حداقل تنها نیست. ولی وقتی خودتم با خودت تنهایی دیگه هیچ کس نیست... و اون موقع دو گانه می شی. یکی خودت و یکی دیگه هم خودت. در واقع حرفی که گفته شد معنیه خاصی نداره. نمی دونم شایدم این قدر معنی داره که خودمم نمی فهمم!!!!!
-
این قصه کوتاه؛ این تلاطم سهمگین و این اشفتگی نهان
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1392 22:50
ا
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1392 09:29
ا ق ک ا ت س و ا ا ن
-
پایان داستان زندگی
چهارشنبه 16 اسفندماه سال 1391 15:04
این راه کبود٬ در آستانه افتادن از بالاترین نقطه جهان٬ بدون گریزگاه و آواره از هر جا که رفته است. دور می شود از آنانکه عزیز می پنداشت و با حسرتی عمیق به تمام گذشته اش می نگرد. آهی از نهادش بر می خیزد که ای کاش هیچ گاه نزاده بودم تا مجبور شوم دوباره به ابتدا بازگردم. و این اندوه جان کاه از هسته اش تا انتهای مغز استخوانش...
-
من تو ما
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1391 12:47
من: این روزها باید چیزی را اعتراف کنم. این سرمای جان فرسای بدن پیچ را که شاید خود خواسته یا ناخواسته. دلایلم سبب شرمم می شود ولی فریادی است بی صدا که تمام دلهره ام را به لرزه می اندازد. چهره های خشمگین بر تن لرزه ام می افزاید٬ بی آنکه بدانند چرا!!! مرا رها کرده اند با خشمشان و تهی دستی ام... تو: بدیهی است در صورت خطا...
-
اقتباس از یک وبلاگ
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 20:18
تلخم مپیچ ، ای دوست تلخم آری رهایم کن در این مرداب جانکاه بگذار در این واپسین دم با درد خود دلگرم باشم ناگاه تیری از کمین برخاست ، بنشست تا پر میان سینه ی من ؟ دیدم که جنگل سنگ شد در دیدگانم شب نرم ، نرمک ، ریخت در رود روانم صیاد من کیست ؟ جز شاخ های سرکش پر شکوت دیرینه ی من بگذار و بگذر بگذار در این واپسین دم گه گاه...
-
کوله بار
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 20:14
این روزها من ماندم و یک سبد خاطره. من ماندم و تنهایی و خوشی های دوران کودکی. گاهی کفشهایم را جا به جا می پوشم و گاهی بندهای کفشم را جا به جا می بندم شاید بازگردم به دوران دوست داشتنی. دوران سرشار از نادانی و سرخوشی . آنگاه که نمی فهمیدم بابا آب داد یعنی چه؟! نمی دانستم که مفهوم بابا نان دارد یعنی چه؟! و ادامه می دادم...
-
جاده
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 21:18
اگر انسان عقاب بود هیچگاه به بلندی او پرواز نمی کرد. شاید چون دلش را نداشت و یا شاید کوه ها به نظرش بلندی عظیمی داشتند. و یا شاید چون می دانست هیچ گاه نخواهد رسید. البته فکر می کند که شاید بلند تر پرواز می کرد ولی... می داند که او را به حد پرستش دوست دارم ولی نمی داند شاید که خدا بودنش...
-
این روزها...
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1391 18:44
وقتی چشمانم سنگین می شود و رو به آسمان نگاه می کنم همه چیز را مه آلوده می بینم، ولی می دانم آنهایی که آن طرف مه آلودگی را می بینند، آسمانشان همیشه شفاف است. باید یاد گرفت که این گونه بود. سر را کمی بتوان بالا برد تا حقیقت را دید. اگر کسی امروز تو را نا به جا زد و از این که تو را شکسته احساس غرور کرد، بدان که آن طرف...
-
تپش
سهشنبه 27 تیرماه سال 1391 12:35
تنها وقتی زنده ای که قلبت می تپه ولی گاهی اونقدر زیاد می تپه که کلافت می کنه و اون وقت رو میاری به لیبریوم و ایندرال و ... . هی نفس عمیق می کشی و اون قدر اکسیژن به مغزت می رسه که چشات سیاهی می ره و همش با خودت کلنجار می ری که چرا؟! همه چیز به نظرت تکراری و مسخره میاد و هر شب که می ری تو رختخواب خودت رو لعنت می کنی تا...
-
ادعا
دوشنبه 12 دیماه سال 1390 08:20
آدم نباید هیچ وقت ادعا کنه که من فلان کار رو نمی کنم حتی اگه سرم بره! البته خیلی خوبه که تلاش بکنه ولی نباید بگه هیچ وقت. همه بچه ها دارن یکی یکی دفاع می کنن... باورم نمی شه که تموم شد. هر چند من حالا حالا ها در خدمت این جامعه علمی هستم
-
ارزوها
شنبه 8 مردادماه سال 1390 00:35
آنگاه که کودک بودم با آرزوهای خود بازی می کردم٬ در پی آنها می دویدم و گاهی آنها در پی من. آنها را پروراندم٬ فربه کردم٬ وابسته شان شدم٬ از پله ها دوان دوان به بالایشان بردم و به اوجشان رساندم و امروز٬ ای آرزوهای من که بر بام دل صف کشیده اید و یک به یک خود را به نیستی پرتاب می کنید٬ اندکی درنگ کنید. ا.ه
-
چرا؟...
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1390 13:15
این میهن هایی که غرور وغیرت را تحسین می کنند٬ این کشورهای غارت و چپاول٬ این ملت هایی که به آنان کشت و کشتار را به صورت وظیفه ای میاموزند برای چه هستند؟ چرا باید انسان ها همدیگر را این گونه نابود کنند؟ کابوس وحشت آور این زنجیر دیو آسا و بی انتهای زندگی که هر یک از حلقه های آن دندان هایش را در گردن دیگری فرو برده است و...
-
وای!!!
شنبه 27 فروردینماه سال 1390 23:32
رویای فردا مایه شادی است٬ اما شادی فردا چیز دیگری است٬ و خوشبختانه هیچ چیز به رویایی که از آن در سر می پروردیم مانند نیست٬ چون هر چیز ارزشی دیگر دارد. دوست ندارم که به من بگویید: بیا ٬ این شادی را برایت تدارک دیده ام. من تنها شادی های تصادفی را دوست می دارم٬ و آنهایی را که با بانگ من از دل سنگ بیرون می جهد. بدین گونه٬...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 بهمنماه سال 1389 21:15
نمی دونم... شاید آدم برای زندگی کردن و نفس کشیدن تو سرزمین مادری و پدریه خودش باید از بیگانه ها اجازه بگیره! شاید یه جوون باید فقط مطیع باشه. همین!!! وقتی حرف می زنه حتی تنهایی هم٬ فرکانس صداشو فقط خودش بشنوه... خلاصه که باید تو تناقضات زنگی کنیم. باید ناممکن ها رو انجام بدیم. بچه ها منتظرتون هستیم به امید آزادیه ایران
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 دیماه سال 1389 16:01
با شیطان هم داستان شدم تا در برابر هیچ آدمی سر تسلیم فرود نیاورم. علی شریعتی
-
اینجا کجاست؟
پنجشنبه 23 دیماه سال 1389 20:36
رفتم تو جنگل نداشته هام. اوایل خیلی خوش می گذشت ولی هر چی بیشتر اون تو موندم همون قدر تن پرور و بی خیال تر شدم تا جایی که به ذرق و برق اونجا عادت کردم. هر چی بیشتر لذت می بردم٬ اعتیادم بیشتر می شد البته گاهی هم اونقدر تو غم فرو می رفتم که تمام خوشی های اونجا رو فراموش می کردم(شایدم چون این باتلاق باعث می شد که بیشتر...
-
آیا؟
سهشنبه 21 دیماه سال 1389 20:14
ما محکومیم به اطاعت کردن!