سخن نامه

از هر دری سخنی

سخن نامه

از هر دری سخنی

پایان داستان زندگی

این راه کبود٬ در آستانه افتادن از بالاترین نقطه جهان٬ بدون گریزگاه و آواره از هر جا که رفته است. دور می شود از آنانکه عزیز می پنداشت و با حسرتی عمیق به تمام گذشته اش می نگرد. آهی از نهادش بر می خیزد که ای کاش هیچ گاه نزاده بودم تا مجبور شوم دوباره به ابتدا بازگردم. و این اندوه جان کاه از هسته اش تا انتهای مغز استخوانش را می سوزاند. می داند که گریه سر دادن فقط راه را هموارتر می کند و مسیر را کوتاه تر. صدایی از او بر نمی خیزد و نگاه خیره اش تمام غمش را فریاد می زند. با خود می اندیشد کاش کاری نکرده بودم؛ کاش مانند دیگران بودم ولی می دانست که آنچه می گوید چرندیاتی است که دیگران تایید می کنند و بغض تمام جانگاه او را پر می کند و لحظه پایان و صدایی که گوش فلک را پر می کند و بعد سکوت محض و پایان داستان زندگی...

من تو ما

من: این روزها باید چیزی را اعتراف کنم. این سرمای جان فرسای بدن پیچ را که شاید خود خواسته یا ناخواسته. دلایلم سبب شرمم می شود ولی فریادی است بی صدا که تمام دلهره ام را به لرزه می اندازد. چهره های خشمگین بر تن لرزه ام می افزاید٬ بی آنکه بدانند چرا!!! مرا رها کرده اند با خشمشان و تهی دستی ام... 


 

تو: بدیهی است در صورت خطا تمام عوارض جانبی به عهده ی شخص شما می باشد. تا آن زمان که درستی به عهده دیگرانی و اگر اشتباهی شد٬ تو دیگر بزرگ شده ای و باید مسؤلیت تمام کارهایت را بپذیری!  


 

و اما ما... تنها مانده ایم در گذرگاه بی کسی. نه من تو را می شناسم و نه تو من را و هر چه بیشتر می گذرد انگار غریبه ای میانمان است؛ یا من یا تو... 


 

من مرده ام٬ اما به یاد ندارم چگونه.  

آخرین چیزی که به یاد دارم این بود که اشکهایم از سرم گذشته بود!!!

اقتباس از یک وبلاگ

تلخم مپیچ ، ای دوست تلخم

آری رهایم کن در این مرداب جانکاه

بگذار در این واپسین دم

با درد خود دلگرم باشم

ناگاه تیری از کمین برخاست ، بنشست

تا پر میان سینه ی من ؟

دیدم که جنگل سنگ شد در دیدگانم

شب نرم ، نرمک ، ریخت در رود روانم

صیاد من کیست ؟

جز شاخ های سرکش پر شکوت دیرینه ی من

بگذار و بگذر

بگذار در این واپسین دم

گه گاه با لیسیدن خوناب زخمم

سرگرم باشم

نصرت رحمانی

کوله بار

این روزها من ماندم و یک سبد خاطره. من ماندم و تنهایی و خوشی های دوران کودکی. گاهی کفشهایم را جا به جا می پوشم و گاهی بندهای کفشم را جا به جا می بندم شاید بازگردم به دوران دوست داشتنی. دوران سرشار از نادانی و سرخوشی. آنگاه که نمی فهمیدم بابا آب داد یعنی چه؟! نمی دانستم که مفهوم بابا نان دارد یعنی چه؟! و ادامه می دادم این سرگذشت را با نادانی ام. گاهی نمی دانم که این بل بشور بی محتوا مرا به کجا می کشاند... ولی هر چه هست گاهی با صدایی هر چند آزرده به دنیا باز می گردم. صدای گرمی که تمام زندگانی ام شده است. هر چند و گاه گداری. کاش می پیوستم به...