سخن نامه

از هر دری سخنی

سخن نامه

از هر دری سخنی

این روزها

و مرگ این آهسته تیر استخوان سوز چندی است که گاه به گاهی در کنارم می نشیند و آن سان درد دل میکنیم که گویی از بدو تولد با هم زاده شده ایم. گاهی من بر شانه ی او می گریم و گاهی او بر شانه ی من. و گاهی فقط خیره به هم می نگیریم گویی یا من می خواهم به سوی او پرواز کنم  یا او هوای وجود مرا کرده. نمی دانم چرا هیچ کدام موفق نمی شویم. به او گفتم که دیگر اشکی در چشمانم نمانده و بدن رنجورم دیگر طاقت این گونه چیزها را ندارد ولی او... فقط به من لبخندی زد و گذشت...

شب

این روزها انسان ها می میرند و ما فقط نظاره گریم. شاید این روزها همه اهل محل دلهره دارند. انگار من مانده ام تنها در میان دلهره های آنها. به من می گویند آرام باش، انگار که خود را تسکین می دهند. برای من لالایی می خوانند تا خود بخوابند. ولی من هر چه بیشتر می روم باتلاق را بیشتر احساس می کنم. گاهی احساس خفگی می کنم. این بیهوده تلاش من برای اثبات آشفتگیم مرا تا تیغگاه مرگ می کشاند. 

در این تیغگاه، اندیشه ها به کجا می روند، شاید بی جهت به جایی نمی روند و سرگردان به دیوارها می کوبند. در هیچ کجای این خانه تنگ راه فراری نیست، حتی روزنه ای... 

پاهایم مرا به کجا می کشاند؟! نمی دانم شاید دستهایم باید ببرد آبروی این حقیر زاده شده در ظلمات یک شب بی سحر را...

خودم یا خودم!!!

وقتی آدم با خودشه فکر می کنه حداقل تنها نیست. ولی وقتی خودتم با خودت تنهایی دیگه هیچ کس نیست... و اون موقع دو گانه می شی. یکی خودت و یکی دیگه هم خودت. در واقع حرفی که گفته شد معنیه خاصی نداره. نمی دونم شایدم این قدر معنی داره که خودمم نمی فهمم!!!!!

ا ق ک ا ت س و ا ا ن